۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

سه شعر و طرح از «نیلوفر.م»

 

1)

به سراشیبی
کوبیده شدم
به سرعت​ام نگاه نکنید
به قعر می​روم
گم می​شوم.
میخ هم
حرکت دارد
دستِ کم
           در زمان.


2)
باد
خود
می​دانست
باور پنجره را
که همیشه
             به نَوَزیدنِ
                            باز بود.
پنجره
از روییدنِ من درد کشید
باد        مرا با خود برد.



3)
گاه
راه​ها
یاری​مان می​کنند
دور شویم.
آن​چه
از پیش
ما را فرا می​خواند
به بازگشت
              هجوم می​آورد.

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

شعرِ شب «پیمان فاضلی»؛ به مناسبتِ سالگردِ قتلِ پوینده و مختاری (نوزدهِ آذرماه)


شعرِ شب
به مناسبتِ سال​گردِ قتلِ پوینده و مختاری (نوزدهِ آذرماه)
پیمان فاضلی


« شب»

از این​جا
که پایِ شب​آلوده​ام را در بُهت​اش احضار می​کنم
شب،
از این​جا آغاز می​شود
که من بی​دریغ می​شوم.

در دست​های​ام طالع شدم
                  در پرواز
                  در عشق،
تا دریافتم
که شب
         از این​جا آغاز می​شود؛
دُرُست از همین​جا که با دست​های​ام
                                         - من-
پرنده​هایِ عاشق را
                      به خاک می​سپارم.



۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

احمد شاملو 85 ساله می­شود! «محمد قراگوزلو»

 به بهانه یِ روزیاد میلاد احمد شاملو
احمد شاملو 85 ساله می شود!
تقی ارانی به روایت احمد شاملو 
محمد قراگوزلو





درآمد
21 آذر 1389 احمد شاملو، رفیق دردانه­ و استاد یگانه­ی ما، 85 ساله می­شود و زنده­گی پر خروش­اش در شط جوشان تاریخ اجتماعی این روزگار، استمرار پایدار خواهد داشت. بی­شک. هر چند شاملو در یکی از روزهای آذر 1304 بر این "وادی پاتاوه نهاد" اما "جخ / آن روز از مادر زاده نشده بود/ عمر جهان بر او گذشته بود". به یک مفهوم واقعی، شاملو از تبار آن انسان­های رزمنده و ستیهنده­ئی است که از دوران طبقاتی شدن مناسبات اجتماعی، در یورش به وهنی که بر انسان رفته، به جمع جامعه پیوسته است. هم از این رو او با ممدوحان شعرش به دنیا آمده و با آنان به خاک افتاده است. از تقی ارانی و آبایی و وارتان سالاخانیان و سرهنگ سیامک و مرتضا کیوان تا گروه حنیف­نژاد و اعضای سیاهکل و مهدی رضایی و احمد زیبرم و خسرو گلسرخی.
باری، آن­چه در ادامه خواهد آمد بُرِش کوتاهی از زنده­گی و مرگ تقی ارانی­ست. به بهانه­ی روز یاد میلاد احمد شاملو. در تاریخ پر بار اما کم برگ مبارزات سوسیالیستی این کهن بوم و بر، تقی ارانی چهره­ئی درخشان و کم بدیل است که شیوه­ی زیست­نامه و چیستی مبارزه و مواضع سیاسی او چنان­که شایسته است، گفته نشده. کم و بیش ماه پیش بود که یکی از دوستان عزیز، از من پرسید: "راستی دفاعیات ارانی در دادگاه نوشته­ی خود اوست، یا این­که پس از مرگش، توسط شاگردان و هواداران­اَش تدوین شده؟" این مقاله را که پاسخی به آن نازنین نیز هست به همو پیش­کش می­کنم. ناگفته نگذرم که متن گوشه­ئی است از کتاب "من درد مشترک­ام" (صص:268-261). کتابی که از قرار تا وضع بر این منوال است، هرگز منتشر نخواهد شد!
قصیده برای انسان ماه بهمن
     « تو نمی­دانی غریو یک عظمت
     وقتی که در شکنجه­ی یک شکست نمی­نالد
                                                چه کوهی­ست!
     تو نمی­دانی نگاه بی­مژه­ی محکوم یک اطمینان
     وقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره می­شود
                                                     چه دریایی­ست!
     تو نمی­دانی مردن
     وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
                                                         چه زنده­گی­­ست!
     تو نمی­دانی زنده­گی چیست، فتح چیست
     تو نمی­دانی ارانی کیست...» (ص:62)
شعر بلند قصیده برای انسان ماه بهمن - دومین شعر از دفتر قطع نامه - در ستایش تقی ارانی سروده شده است. به جز زبان خطابی و احساس شورانگیز و پرتنینی که بر شعر حاکم است، آشکاره­گی مضمون و بس­آمد اسامی تاریخی نیز به ما کومک می­کند تا به یاری تاریخ سرایش آن (بهمن 1329) دریابیم با شاعری 25 ساله مواجهیم که تحت تأثیر ماجرای مرگ یکی از مبارزان سیاسیِ آوانگاردِ روزگارِ خود به شدت برآشفته و به چهره­ی حاکمان خون­ریز پنجه کشیده است. از نکات قابل تامل شعر یکی هم این است که شاملو کوشیده با نام بردن از ویتنام و چین و اندونزی و حمله به دیکتاتورهایی همچون ناپلئون، هیتلر و فرانکو و رضاخان به ظرفیت­های سیاسی شعر خود جنبه­ی انترناسیونالیستی بدهد. همدردی با مبارزان کمونیست فرانسوی (ژرژپولیتسر، ژاک دوکور) - که در جریان اشغال فرانسه توسط نازی­ها تیرباران شدند – و همصدایی با "گیتار یکی لورکا" آن هم در شعری که به مناسبت قتل یک تئوریسین مارکسیست سروده شده، موید جهت­گیری شاملو به سوی سوسیالیسم است. تعرض شاملو به عمق تاریخ ایران و تحقیر داریوش شاه – که از طریق شیهه کشیدن اسبی حشری به قدرت رسیده - و تنبیه کنائی عدالت کذائی انوشیروان و مضامینی از این دست نه فقط به فربه­گی مضمون شعر یاری نرسانده بل­که ضمن تقلیل شعر تا حد بیانیه­ی منظوم سیاسی به درازگوئی نیز انجامیده است.
این شعر - جدا از تأثیرپذیری شاملو از وقایع­ اتفاقیه­ی آن سال­ها - شعری فوتوریستی و سفارشی به نظر می­رسد که احتمالاً به توصیه­­ی چپ­های مبارز - امثال مرتضا کیوان - شکل بسته است تا در اندازه­ی مقاله­یی سیاسی ژورنالیستی علیه دیکتاتوری پهلوی به کار رود. چنین شعرهای متوسطی نه فقط از اعتبار موقعیت تقی ارانی در سیر تطور جنبش چپ ایران نمی­کاهد بل­که به سبب جایگاه سراینده­ی آن به جاودانه­گی مبارز یاری هم می­رساند.
تقی ارانی فرزند ابوالفتح ارانی سال 1274 شمسی در تبریز متولد شد و پس از طی تحصیلات مقدماتی به تهران آمد. متعاقب پایان آموزش متوسطه در دارالفنون و قبولی در آزمون اعزام به خارج به منظور فراگیری پزشکی به آلمان رفت، اما در رشته­ی فیزیک به اخذ درجه­ی دکترا نائل آمد. ارانی در دانشگاه برلین زبان عربی درس می­داد و از جمله دانش­جویان شاخص ایرانی بود که برای امرار معاش حتا به حرفه­ی حروف­چینی نیز روی کرده است. او در همان شهر برلین روزنامه­ی "پیکار" را راه انداخت و به تدریج با محافل کمونیستی آلمان و غرب آشنا شد و به محض مراجعت به ایران روزنامه­ی "دنیا" را منتشر کرد. مقولات مندرج در مقالات و مباحث این مجله بهترین راه بررسی و ارزیابی چیستی دومین مرحله­ی فعالیت کمونیستی در ایران به شمار تواند رفت.
«در اواسط دهه­ی1930 که فعالیت کمونیستی غیر قانونی اعلام گردید، این مجله تنها کانالی بود که از طریق آن اندیشه­های مارکسیستی در ایران اشاعه­ می­یافت. [در همین زمان بر اثر فشار دیپلوماتیک ایران و یک سال پس از به قدرت رسیدن حزب نازی روزنامه­ی "پیکار" در برلین توقیف شد.] در ایران [نیز] فعالیت حزب کمونیست بر اساس قانون مجازات مقدمین علیه امنیت کشور مصوب ژوئن 1931 [خرداد1310] کاملاً محدود شد و بسیاری از کمونیست­ها به زندان افتادند. این قانون در سال 1937 [1316 شمسی] دامن گروه ارانی را هم گرفت. استناد دادگاه در صدور حکم دستگیری این گروه محتویات مجله­ی "دنیا" بود. این مجله [به طور مشخص] فلسفه­یی ضد ایده­آلیستی و ضد متافیزیکی و تفسیری قاطعانه از تاریخ و فلسفه­ی سیاسی به عمل می­آورد. نظرات مجله [که از افکار ارانی تأثیر مستقیم می­گرفت] درباره­ی مفهوم دولت و علاقه­ی طبقاتی و جدل طبقاتی تحت تأثیر همین جهت­گیری بود. ارانی در مقاله­یی تحت عنوان "بشر از نظر مادی" نوشت: "دولت دستگاهی است که از سوی زورگو به وجود آمده تا سلطه­ی خود را بر طبقات ضعیف حفظ کند. دو سیستم قانون­گذاری و قضایی و نیز نهادهای آموزش و پرورش و هنر همه­گی زیر سلطه­ی دولت قرار دارند. در یک جامعه­ی طبقاتی هر جنبه از حیات اجتماعی و سیاسی دارای پایگاه طبقاتی می­باشد و به سود طبقه­ی حاکم سازمان­ داده شده است. لذا ابلهانه است که تصور کنیم چنین سازمانی هرگز بتواند خوشبختی و شادکامی برای مردم خود فراهم سازد ." (تقی ارانی، 1945، ص: 38) ویژه­گی بارز نوشته­ها و آموزش دکتر ارانی در شیوه­ی علمی آن بود. او می­کوشید تا اصول اساسی مارکسیسم لنینیسم را به زبان نسبتاً ساده بیان کند. [در ایران] ارانی اولین نویسنده­یی بود که به معرفی نظریات مارکسیستی در شاخه­های مختلف علوم دقیقه و به صورت یک رشته کتاب­های درسی در این زمینه پرداخت. هواداران­اَش او را صرفاً یک روشن­فکر متعهد به جامعه­شناسی علمی و تعهدات سیاسی نمی­دانستند، بل­که یک مارکسیست واقعی و انسان دوست به شمار می­آوردند که تلاش می­کرد اصول مارکس و لنین را به موضوع مشکلات داخلی و بین­المللی ایران [به تعبیر خودش] به مبارزه­ی "خلق­های رنجبر برای به دست آوردن حقوق مشروع خود" ارتباط دهد. هواداران ارانی در شمار آموزگاران و دانش­جویان و حقوق­دانان و قضات و رهبران اتحادیه­های کارگری بودند.
در آوریل 1937 [1316 شمسی] دکتر تقی ارانی و پنجاه و سه نفر از اعضای برجسته­ی این گروه به جرم نقض قانون مجازات مقدمین علیه امنیت کشور بازداشت و زندانی شدند. در جریان محاکمه مقالاتی از مجله­ی "دنیا" ارائه شد تا ثابت شود این گروه در فعالیت­های مارکسیستی دست داشته­اند. تمام اعضای گروه این اتهام را رد کردند و مدعی شدند که فقط مطالبی را درباره­ی ماتریالیسم دیالکتیک منتشر کرده­اند. دکتر ارانی ضمن حمله­ی شدید به قانون پیش­گفته - که به نظر او برخلاف عدالت و قانون اساسی بود - به زندانی شدن کمونیست­های رشت – که قبل از وضع این قانون بازداشت شده بودند – اعتراض کرد و آن­را عطف به ماسبق دانست. ارانی در تمام دفاعیات خود، سرشت علمی نظریات مارکسیستی را مورد تاکید قرار داد و از دادگاه پرسید: "چگونه یک دولت می­تواند به سرکوب عقاید­ی دست زند که شالوده­ی علمی آن­ها به کهنه­گی تاریخ بشری است و کلیه­ی جهات زنده­گی فردی و اجتماعی را بر حسب عقاید کاملاً علمی و منطقی می­نگرد؟" ارانی گفت "هیچ مکتب اجتماعی یا مذهبی به اندازه­ی سوسیالیسم درباره­ی این عقاید قلم­فرسایی نکرده است. بدیهی است که یک قانون بدون بررسی دقیق ادبیات سوسیالیستی نمی­تواند این مکتب را ممنوع سازد." (مرتضا راوندی، 1362، [تفسیر قانون اساسی ایران] صص: 63-57)1 محاکمه­ی گروه 53 نفر با محکومیت ده نفر از رهبران­شان از جمله ارانی، بهرامی، کامبخش، الموتی، بقراطی، پژوه، صادق­پور و... به ده سال زندان و دیگر اعضا به سه تا هفت سال زندان - تمام شد. [برخی معتقدند] که شخص ارانی در 4 فوریه­ی 1940 به دلیل بی­توجهی زیرکانه­ی مقامات زندان درگذشت و با مرگ خویش خاطره­ی یک شهید را برای هواداران­اَش به جای گزارد که در سال­های بعد از نام او سودجوئی­ها کردند.» (سپهر ذبیح، 1364، صص:125-122، بازنویسی شده)
دوستان نزدیک و هواداران ارانی معتقدند که او از سوی ماموران اداره­ی تأمینات شهربانی رضاشاه در زندان قصر شدیداً شکنجه شده و به همین سبب نیز به قتل رسیده است. از سوی دیگر ارانی بین روزهای 10 تا 14 بهمن 1318 به ترز مشکوک و نامعلومی در زندان درگذشت و ماموران بهداری زندان مرگ او را بر اثر ابتلا به بیماری تیفوس دانستند. اما بزرگ علوی – از اعضای گروه 53 نفر که در دادگاه به 3 سال زندان محکوم شد – در کتابی به همین نام (53 نفر) تصویر دیگری از مرگ ارانی ترسیم کرده است:
«... مرگ دکتر ارانی از آن مصیبت­هائی است که کلیه­ی کسانی که در زندان بوده و اسم او را شنیده و یا یک­بار او را در سلول­های مرطوب کریدور سه و چهار موقت دیده بودند هرگز فراموش نخواهند کرد... روز چهاردهم بهمن 1318 نعش دکتر ارانی را به غسال­خانه بردند. یکی از دوستان نزدیک دکتر ارانی طبیبی که با او از بچه­گی [جوانی] در فرنگستان معاشر و رفیق بود، نعش او را معاینه کرد و علائم مسمومیت را در جسد او تشخیص داد. مادر پیر دکتر ارانی، زن دلیری که با خونِ دل وسائل تحصیل پسرش را فراهم کرده بود روز چهاردهم بهمن 1318 لاشه­ی پسر خود را نشناخت. بی­چاره­ زبان گرفته بود که این پسر من نیست. این طور او را زجر داده و از شکل انداخته بودند. همین مادر چندین مرتبه دامن پزشک معالج دکتر ارانی را گرفته و از او خواسته بود که پسرش را نجات دهد و به او اجازه دهد دوا و غذا برای پسرش بفرستد [اما] دکتر زندان در جواب گفته بود این کار میسر نیست. برای آن­که به من دستور داده­اند که او را معالجه نکنم... بنابراین اولیای زندان و شهربانی از رفتاری که با دکتر ارانی کردند هیچ قصدی جز قتل او را نداشته­اند. اگر مسموم کردن دکتر ارانی مسلم نیست به طور قطع منظور آن­ها از این شکنجه و آزار هیچ چیز دیگری جز نابود کردن او نبوده است. ما یکی دو روز پس از 14 بهمن 1318 از مرگ بزرگ خود باخبر شدیم. آن روز یکی از شوم­ترین ایام دوره­ی زنده­گانی ما پنجاه و سه نفر بوده است. مردان بزرگ مثل بچه­هائی که مادر خود را از دست داده باشند، گریه می­کردند...» (بزرگ علوی،1357، ص:206)
بزرگ علوی در جای دیگری باز هم از مرگ دکتر ارانی به عنوان "قتل" یاد کرده است:
«... اما دکتر ارانی تا آخرین دقیقه­یی که زیست می­کرد دست از تبلیغات ضد ظلم و زور برنداشت. چند ماه قبل از آن­که به دست یکی از وقیح­ترین جلادان دنیا کشته شود...» (پیشین، ص:53)
با وجودی که شکنجه­ی زندانیان سیاسی در زمان دیکتاتوری رضاخان امری رایج بود، اما به دلیل وضع به شدت ضد بهداشتی زندان­ها و شیوع بیماری تیفوس دور نیست که ارانی به همین بیماری در گذشته باشد. به هر ترتیب مرگ هر مبارزی می­توانست بهانه­ی مناسبی برای شهید نمایی و تعرض به ماشین سرکوب پهلوی به دست دهد. چنان­که شعر شاملو یازده سال پس از مرگ ارانی سروده شده و در آن بیش از هر واژه­ی دیگری کلمه­ی "خون" آمده است. پس از مرگ تقی ارانی حزب توده او را – که مبارز­ی خوش نام بود – به خود منتسب و مصادره کرد. گفته می­شود روز 15 مهر 1327 که شاه در دانشگاه مورد سوقصد قرار ­گرفت توده­یی­ها در آرامگاه ارانی جمع شده و قصد یورش به تهران را داشتند. توده­یی­ها با اعتقاد به کشته شدن ارانی بر آن بودند که ماموران تأمینات عمداً او را به سلول بیماران تیفوسی انتقال داده و از این طریق باعث قتل او شده­اند. در مقابل پیروان مستقل ارانی معتقد بودند که اگر او نمی­مرد هرگز اجازه­ نمی­داد امثال عبدالصمد کامبخش و نورالدین کیانوری حزب توده2 را به آلت دست روس­ها و مجری محض دستورات K.G.B تبدیل کنند. شاملو در جریان مصاحبه­یی بر نظر هواداران مستقل تقی ارانی در خصوص مرزبندی احتمالی او با حزب توده مهر تائید زده و گفته است:
« ارانی یک انسان دانا و هوشیار و کوشا و صمیمی و شرافت­مند بود. برخلاف دیگر سران حزب توده و تا آن­جا که درباره­­اش نوشته­اند و خوانده­ایم رفتارش در زندان، پایداری­اَش و مقاومت­اَش تا حد مرگ حساب­اَش را از دیگران که سردمداران حزب توده باشند، جدا می­کند. دیگرانی که از همان اول خیانت کردند و لودادند و همکاری کردند در قیاس با شخصیت پایدار و مقاوم آدمی که به هر حال زنده­گی خود را گذاشت پای عقیده­اَش. هر کسی که زنده­گی خود را پای عقیده­اَش بگذارد، مثلاً یک گاوپرست که جان­اَش را فدای حماقت گاوپرستی بکند برای من حرمتی ندارد. ولی خوب حساب این آدم با دیگران جدا بود.» (پاشایی، ص:609)
برای پی بردن به عمق این اظهارنظر می­توان در قیاسی به اصطلاح مع­الفارق زنده­گی، مبارزه و مرگ تقی ارانی را با امثال ایرج اسکندری و نورالدین کیانوری مقایسه کرد. باری فریدون رهنما وزن، هیجان و احساسات شعر قصیده برای انسان ماه بهمن را به اشعار ناظم حکمت و پی­یر مورانژ مانسته دانسته و چنین نوشته است:
«در دیباچه­یی که تریستان تزارا برای اشعار ناظم حکمت نگاشته می­نویسد " از سن پل­رو، دسنوس، ماکس ژاکوب، بنژامن فُندان و پی­یر ونیک به این طرف، شعر بازی معصومانه­اَش را از دست داده" و همین یکی از زبان پر ابتکار، شعر به یک­پارچه زنده­گی تبدیل گشته است. با همان تکان­ها، سیاه­چال­ها، زخم­ها و دیوانه­گی­های مربوط به آن. شعر کار چاقو را هم می­کند:
« تو نمی­دانی مردن/ وقتی که انسان مرگ را شکست داده است/ چه زنده­گی­ست/ تو نمی­دانی زنده­گی چیست، فتح چیست/ تو نمی­دانی ارانی کیست.»
می­تواند خواننده ساکت بماند؟ - می­تواند تنبلی نادانی را به جای عکس­العمل تحویل شاعر دهد؟ - دیگر منظره­یی نیست که خواننده به برانداز کردن آن اکتفا کند. باید به میدان آید و حرف بزند. "تو نمی­دانی"ها از منزل­اَش او را بیرون کشیده­اند. ریتم و وزن از خارج بر شعر و شاعر تحمیل نشده، بل­که اوامر و احساسات "صبح" [شاملو] را اجرا می­کند. ژان پره­و که آلمانی­ها اعدام­اَش کردند راجع به اولین اشعار پی­یر مورانژ می­نویسد "چیزی که او در شعر امروز ما وارد کرده رجحان احساسات، رجحان حرکت و تلاش بر اشکال و تصاویر است" کاری که مایاکوفسکی، لورکا، نرودا و والت ویتمن از طرفی و از طرف دیگر فولکلور سیاه­پوستان و لنگستون هیوز انجام دادند و امروز ناظم حکمت، نزوال، نیکلاس گوی­بن، آموریم و ایواشکه­ و­یچ در تکاپوی زنده نگه­داشتن آن­اَند...»
(مقدمه­ی فریدون رهنما، بر چاپ اول قطع نامه،1330)
صرف­نظر از هیجان و احساس تند شاملو که در سراسر شعرهای قطع نامه و هوای تازه حاکم است و گذشته از بیان خطابی - که ویژه­گی مدح و ذم در شعر فارسی است - در شعر قصیده برای انسان­ ماه بهمن نام ارانی دوبار آمده و به همراه عنوان شعر (انسان ماه بهمن) این شبه قصیده­ی طولانی را در مناسبت و به یاد و خاطره­ی انسانی خاص محدود کرده است. استفاده­ی شاملو از کلمه­ی "قصیده" برای نامیدن این شعر، به سبب خاستگاه پیش­گفته است. قصیده­ی بهمن از جمله مدایح بی­صله­یی است که شاملوی جوان در آن کوشیده است از مسیر تکرار مکرر واژه­ی "خون" و بهره­مندی از وزن یک بند و مسلسل­وار، مرگ­ ارانی را قتلی خونین شبیه تیرباران نشان دهد. تا آن­جا که شعر به رگباری از "خون نامه" تبدیل شده و همه­ی بی­حیثیتی پادشاهی "بی­­همه چیز" را هدف گرفته است.


پی­نوشت:

1. در مورد محاکمه­ی 53 نفر و نحوه­ی دفاع جانانه­ی دکترتقی ارانی، شیواترین روایت را بزرگ علوی به دست داده است. بنگرید به فصل 23 از کتاب پنجاه و سه نفر تحت عنوان محاکمه­ی "پنجاه و سه نفر" (بزرگ علوی ،1357،صص:186-155):
«شاهکار محاکمه­ی پنجاه و سه نفر نطق دکتر ارانی بود. دکتر شش ساعت و نیم صحبت کرد. دوست و دشمن را بُهت فراگرفته بود. آژان­ها و صاحب­ منصبان شهربانی با دهن باز به او نگاه می­کردند.» (پیشین، ص:173)

2. نخستین کُنگره­ی حزب کمونیست ایران در سال1920 در اواخر مرحله­ی اول نهضت گیلان به رهبری سلطان­زاده شکل گرفت و حزب توده متشکل از بقایای گروه ارانی در اکتبر 1941 (15 مهر1320) تاسیس شد. غالب موسسان این حزب مورد عفو ملوکانه!! قرار گرفته و "آزاد" شده بودند.

---

محمد قراگوزلو
Mohammad.QhQ@Gmail.com

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

دستانِ بسته ام ...«کاری از رفیق نیلوفر» برای بزرگ داشتِ 16 آذر


 به مناسبتِ فرارسیدن روزِ دانشجو «16 آذر»
شعر و طرح از رفیق نیلوفر
---
 


دستانِ بستهام آزاد نیست*
چشمانام زندانیِ نگاهِ توست
گام​های​ام لبِ تیزِ راه​اَت را می​سایند
ورنه این خون
به دستِ تو جاری نیست
و فریادم
طلوعی است
از گلوگاهِ ستاره​هایِ این دیار
که شب را به​خاطر سپرده​اند.



*"دستان بسته ام آزاد نبود..." «احمد شاملو- شعر در آستانه»

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

شعری برای «خاوران» از رفيق سيامك


به یاد و خاطره‌یِ جاودانه‌های خاوران
رفيق سيامك






همیشه می‌گفتم
روزی خورشید از خاوران سر می‌زند
غافل از آن‌که هزاران خورشید
                                       در خاوران
                                                      - آن‌جا که من آرزوهای خویش را کاشته بودم-
در خاکِ تیره
                  جای گرفت.
هرچه غروب را گشتم، جز تیره‌گی نبود
فریاد زدم
لحظه‌ها اگر این‌سان گذر کنند
وای بر لبان‌ام
که در حسرتِ خنده‌‌ای، یا جوباره‌یِ تبسمی
                                                    سال‌ها به ماتم ننشین‌اند.
و اکنون بیکاره‌گان دوره‌گرد                               
                                   اقلام
در اندیشه‌یِ فروشِ بساطِ خویش‌اند
اقلامی وازده
                 که زنده‌گی جواب‌شان کرده است
و این‌ها غافل‌اند از این‌که
درختان اگر سایه ندارند
گناه خورشید نیست،
و خاوران همیشه زنده است
                                          چه با خورشید
                                          چه بی خورشید.


جنوب غرب – سیامک
 ده‌م آبان هشتاد و نُه

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

كودكیِ من و خاطره‌یِ رضا علامه‌زاده «پژمان رحيمی»

 
کودکیِ من و خاطره‌یِ رضا علامه‌زاده
(معرفیِ کتاب "سیاحت‌نامه‌ی محرمانه")


پژمان رحيمی

 
نخستین‌بار وقتی کتاب‌خانه‌ی باقی‌مانده از اقوامِ سفر کرده‌ و جان‌به‌دربُرده‌ام از كشتار دهه‌ی شصت را زیر و رو می‌کردم، نام رضا علامه زاده را شناختم. به خیلی پیش از این‌ها برمی‌گردد، شاید حوالی سال‌های 67 و 68 بود و من نُه يا ده‌ساله بودم. دو جلد کتاب "شناخت اجتماعی هنر به زبان ساده" بود که رضا علامه زاده به عنوان هدیه‌ی تولد برای پسرش نیما در زندان نوشته بود. آن زمان چیز زیادی از کتاب نمی‌توانستم دریابم، ولی برایم جالب بود که پدری به عنوان هدیه‌ی تولد برای پسرش کتاب بنویسد! تازه نویسنده در زندانِ شاه گرفتار بوده و به یاد پسرش کتاب‌ها را نوشته، پس همین کافی بود تا نام رضا علامه زاده به عنوان پدری اندیش‌مند، شجاع و مهربان در ذهن من ثبت شود. چهره‌ی علامه زاده در ذهن و خیالِ من خیلی به خسرو گلسرخی شبیه بود! جالب این که من نمی‌دانستم علامه زاده هم‌‌پرونده‌ی گلسرخی بوده است ولی ناخودآگاه چهره‌اش شبیه به گلسرخی در نظرم می‌آمد. کلاً من هر آدمِ خوبی را در کودکی شبیه به صمد بهرنگی و گلسرخی برای خودم تصویر می‌کردم!

بعدها از جریان دفاعیات تاریخیِ گلسرخی و دانشیان آگاه شدم و وقتی خواندم که گلسرخی هم  پسری به نام دامون داشته که برای‌اش شعر سروده بود، اسم گلسرخی هم برایم در کنار علامه زاده به عنوان یک پدر اندیش‌مند، شجاع و مهربان ثبت شد. گلسرخی پیش از علامه زاده برای من شناخته شده بود ولی برای کودکیِ من، همان اظهار محبت علامه زاده به پسرش کافی بود که بیش‌تر به او توجه کنم. صمد بهرنگی (و اولدوزش)، نسیم خاکسار و درویشیان هم برای من چنین بودند که نقل خاطراتم با آثار این بزرگان طولانی می‌شود و به احتمال زیاد بسیار نچسب برای خواننده‌گان!!

این هم نوعی معرفی کتاب است دیگر!

ولی اگر این چند خط را نمی‌نوشتم واقعا نمی‌توانستم راحت چیزی درباره‌ی کتاب "سیاحت‌نامه‌ی محرمانه" بنویسم.


***

 این کتاب حاصل سفرِ رضا علامه زاده به روسیه‌ی بعد از فروپاشیِ شوروی است. نویسنده، زنده‌گیِ چهار هنرمند روس را دنبال می‌کند که همه‌گی  گرفتار سانسور و سرکوب استالین شدند. میخائیل بولگاکف، آندره‌ئی پلاتونوف، اوسیپ ماندلشتام و ایزاک بابل، چهار هنرمندی هستند که علامه زاده آرشیو عظیم دولتی فیلم و عکس روسیه را برای یافتن ردپایی از زنده‌گی آنان زیر و رو کرده است(یا به قول علامه زاده  خاکش را به توبره کشید.)

 او قصد داشته از این جست‌وجو برای ساختن یک فیلم درباره‌ی این هنرمندان بهره ببرد. اشاراتِ به‌جا و زیبایی که در طیِ گزارشِ کار داده می‌شود نشان از تسلط کامل نویسنده به آثار هنرمندان مورد نظرش است، که به خوبی و با نکته‌سنجیِ دل‌نشینی از آثار، گفت‌وگوها و یا نظرات دیگر اشخاص برای شرحِ کنکاش خود استفاده کرده است. نثر علامه زاده خواننده را دچار اشتیاقی باورنکردنی برای پی‌گیریِ نوشته می‌کند. کتاب در چهار بخش تنظیم شده است که در این چهار بخشِ جداگانه به هنرمندان مورد نظرش پرداخته می‌شود. در پایانِ هر بخش این احساس به وجود می‌آید که کاش بیش‌تر پرداخته می‌شد ولی به گونه‌ای نیست که مطلب ناقص به نظر بیاید.

نکته‌ی دیگر که به نظر من باید به آن اشاره‌ای جدی کرد موضعِ نویسنده در موردِ شوروی و سوسیالیسم است. بر خلافِ مُدِ زمانه که جنایاتِ مرتکب شده در شوروی را برای حمله به سوسیالیسم مورد سوء استفاده قرار می‌دهند، موضع نویسنده ی کتابِ "سیاحت‌نامه‌ی محرمانه" چنین نیست. البته من چندان از مواضع سیاسی و ایده‌ئولوژیک کنونیِ نویسنده اطلاعِ دقیقی ندارم، ولی به نظر می‌رسد به صورتی سازنده به نقد شوروی پرداخته است. علامه زاده به صداقت و شرفِ آزادی‌خواهانه‌ی خود پایبند است و حاضر نیست زشتی‌ها را پنهان کند، حتا اگر دوستان آفریننده‌یِ این زشتی‌ها باشند. نویسنده به‌هیچ‌وجه سوسیالیسم را مورد حمله قرار نمی‌دهد و به‌درستی میانِ لنین و استالین تفاوت قائل می‌شود. حتا نکات مثبت استالین نیز نشان داده می‌شود و در این نوشته خواننده با نوعی از دیکتاتوری روبه‌رو است که با نمونه‌های دیگر تفاوت دارد و نمی‌توان به راحتی مثلا استالین را در کنار هیتلر و خميني گذاشت و خواننده را از ساده‌سازیِ مفهومِ "دیکتاتوری" بر حذر می‌دارد(البته به صورتی غیر مستقیم.)

 به غیر از استالین ما با دو چهره از ماکسیم گورکی نیز روبه‌رو می‌شویم و به خوبی به نکات مثبت و منفی زندگیِ سیاسی و هنری گورکی اشاره می‌شود. به طور کلی رضا علامه زاده نقدی پیش بَرنده را انجام می‌دهد و بر خلاف مُد زمانه از فجایع دوران حیات شورویِِ کمونیستی برای دفع و طرد سوسیالیسم به نفع سرمایه‌داری سوء استفاده نمی‌کند. چنین نقدی و چنین روحیه‌ای ضرورت زمانه‌ی آزادی‌خواهان است، چرا که نمی‌توان چشم‌بسته و بدون توجه به محکِ تاریخ، آلترناتیو آینده را شناخت و اجرا کرد. در این باره نویسنده اشاره‌ای در صفحات آخر کتاب دارد که لازم بود آن را در این‌جا نقل کنم:

« می‌روم پای تابلو و آمار اعدامیان چند‌ماه از سالِ اول[1937] را که روزبه‌روز گزارش شده است، جمع می‌زنم:

آگوست، 1296 نفر

سپتامبر،3164 نفر

اکتبر، 2045 نفر

نوامبر، 1743 نفر

دسامبر، 2375 نفر

خیال نکنید که حالا پس از فروپاشیِ امپراتوری شوروی است که این آمار ارائه می‌شود. این آمار سالیانِِ سال پیش از آن نیز در همین ویترین وجود داشت، ولی آن‌هایی که شوروی را جامعه‌ی آرمانی خویش می‌پنداشتند یا از آن بی‌خبر بودند و یا به دلیلی قابل توجیه از کنارش می‌گذشتند. من خود با چندین عضو قدیمی حزبِ توده در زندان‌های مختلف ایران بوده‌ام؛ کسانی که سالیانِ سال در شوروی و کشورهای اقمارش زندگی کرده بودند. با همه‌ی اشتیاقی که من و دیگران، به ویژه نسل جوانی که اکثریت زندانیان را تشکیل می‌داد، برای دانستن واقعیت‌های جوامع اروپایِ شرقی داشتیم هیچ‌گاه کلمه‌ای از آنان در این موارد نشنیدیم. این پرسش هنوز برای من باقی است که آن‌ها برای حفظ چه چیزی این همه سال مُهر سکوت بر لب زده بودند و فجایعی تا بدین حد تکان‌دهنده را از دیگران پنهان می‌کردند؟»  (صص 96- 95)


توضيح وبلاگ:  این نوشته پيش از اين در وبلاگ انجمنِ سایه با نام "رحیم دلجو" منتشر شده بود.

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

شعرِ درسِ تاریخ (جورج اسندکر)

جورج اِسنِدِکِر(George Snedeker)

برگردانِ بهاره شریف‌پور





درسِ تاریخ



به‌راهِ آشویتس* گام‌هایِ بسیاری‌ست.

گام نخست به گام دوم منتهی می‌شود،
دوم به سوم.

و باز،
هر یک از پسِ دیگری می‌آید.

زود دیر می‌شود،
پیش از آن‌که بدانی چیست.
دروازه‌ها قفل می‌شوند،
و تو در پسِ آن‌ها ایستاده‌ای... عریان.







*آشویتس(Auschwitz)، نام ارودگاهی‌ست که در نوع خود از بزرگ‌ترین اردوگاه‌های ساخته شده توسط رژیم نازی بود، واقع در ۳۷ مایلی غرب کراکوف، نزدیک به مرز آلمان و لهستان. بین ۱٫۱ تا ۱٫۵ میلیون نفر جان خود را در این اردوگاه از دست دادند. این اردوگاه به منظور نسل‌کشیِ هدف‌مند در طولِ جنگِ جهانی ساخته شد.





۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

شعرِ سنگ‌سار «مانی.الف»


 شعرِ سنگ‌سار 


«مانی.الف»

 (به مناسبت روزِ جهانیِ مبارزه برای لغوِ مجازاتِ اعدام)






سار که سنگ نمی‌شود
خواهرِ تمامِ خواب‌هایِ پریشان.
سار پرنده است،
پرواز می‌کند
تا به ما بگوید
زمین چه‌قدر ناهم‌وار است برایِ رهایی.

سنگ که سار
       
نه می شود انگار،
سنگ‌سار می‌شود
پَر می‌گشاید
پَر می‌گشایید
تا به ما بگویید
خواب‌های‌مان چه‌قدر منجمد است.

زن که تن نمی‌شود
تن به تن‌شدن نمی‌دهد زن
زمزمه نمی‌کند،
فریاد می‌شود زن
تا آب کند
انجمادِ خواب‌های‌مان را.


۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

در سوگِ مهری «پورحسن خیرخدایی»

در سوگِ مهری

پورحسن خیرخدایی

من و مهری و مهرداد و میترا، عمرمان به اندازه‌ی عمرِ میدانِ نفتِ کرمانشاه است. چیزی نزدیک به نیم‌قرن حرف‌وحدیث‌مان حرف‌و‌حدیث عشاق است. داستان شیرین‌وفرهاد و لیلی‌ومجنون. و ما مجنون بودیم، بیدِ مجنون. دوبه‌دو و قرینه‌یِ من‌ و مهری و روبه‌روی‌مان مهرداد و میترا از آن‌زمان که بچه و نونهال بودیم تا اینک که در عزا و ماتمِ مهری نشسته‌ایم. دست‌دردست و دست‌درگردنِ‌هم، در دوره‌ی کودکی و نوجوانی و سپس دوره‌یِ شباب را با عشقی فروزان و پرمهر نسبت به هم سپری نمودیم؛ شیدا و مجنون. مهری بیش‌تر از ما شیفته و عاشق بود با گیس‌های بلند و آویزان؛ گیس‌های‌اش کودکان را بانگ می‌زدند تا برای این‌که احساس بزرگ بودن بکنند دستی به گیسوی‌اش بکشند که تا پایین و نزدیک چمن آویزان شده بودند. ما بیدهای مجنون عاشق زنگ و سرود جویبارها و فروریختنِ آب آب‌شارِ کوهِستان‌ها بودیم و دشت‌های آزاد، که برای طراوت زیبایی و پاکیزه‌گی و صفا به‌دست باغ‌بان شهرداری در خاک این میدان فرو رفتیم و خاک، زنده‌گیِ ما را فرا رویاند و بزرگ شدیم. از یکی دو دهه‌ی اول عمرمان راضی بودیم. درست است که آزادی دیگر هم‌نوعان خود را نداشتیم و آبِ روانِ چشمه‌ها ما را سیراب نمی‌کرد و غزالان رمیده از صید صیاد، برای لحظاتی که احتیاج دارند تا نفسی تازه کنند در سایه‌ی ما نمی‌آرمیدند. نه بلبلان بر شاخه‌های ما لانه‌ای بنا می‌گذاشتند و نه آوازی از آنان می‌شنیدیم. راضی بودیم از آب شیلنگی که طعم و بویِ شیلنگ را می‌داد، که با کنترل و هدایت باغ‌بانی زحمت‌کش و مهربان که هرازگاهی به ما ارزانی می‌داشت، رفع عطش و تشنه‌گی می‌کردیم. پُرشاخ‌وبرگ بودیم و سایه‌گستر. پیش‌تر در دودهه‌ی اول عمرمان جسته‌وگریخته در پناه خود، گرما را از تن مسافر یا راننده ماشین حمل نفت و یا ره‌گم‌کرده‌ای که از شهرهای اطراف به این‌جا می‌آمدند بیرون می‌کردیم و رابطه‌ی نسبی با پیرامون و اطراف خود داشتیم، تا این‌که قیام عمومی مردم پیش آمد و بعد از آن بود که نام میدانی که در آن رویانده شده بودیم به میدانِ سپاه خوانده شد. اگر چه هیچ‌گاه این نام به‌جای نامِ قبلیِ میدان ننشست و ما در میدان نفت بودیم؛ اما از همان زمان که این نام را می‌خواستند حقنه کنند دستی سخت و فلزی بی‌روح و سربی از مرکز میدان فرا رویانده شد، نه بر خاک که زنده‌گی و پایداری است، که بر بتن و پایه‌ای سیمانی استوار است. این دست و کلامی که نشان از او می‌دهد (وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ) زنده‌گی را بیش از آن‌چه بر ما می گذشت، سخت‌تر کرد.

مردم با وحشت و سکوت از کنار ما می‌گذشتند تنها متوجه‌ی زمزمه و حرف‌هایِ درِگوشیِ آن‌ها بودیم و این‌که کم‌تر متوجه ما می‌شدند یا این‌که متوجه می‌شدند و سعی می‌کردند هیچ رابطه‌ای با ما برقرار نکنند. ما در این مدت آزارهای روحیِ فراوان دیدیم. طبیعت و خصوصیت ما هم‌نشینی باجان‌داران بود با آدمیان و پرنده‌گان و با زنده‌گی و لطف و مهر و نشاط و پاکیزه‌گی عجین بود. و از این‌که هیچ‌گونه بهره‌ای را از خصوصیت‌های خود نمی‌بریم، رنج می‌بردیم و دعوتِ میزبانیِ ما را آدمیان بی‌پاسخ می‌گذاردند و همه‌اش ناشی از حضور این دستِ خشن بود که فقط برای سرکوب و به‌بندکشیدن و ایجاد اختناق از آستین بیرون می‌آمد.

این دست فلزی و بی‌روح به این حصر و در تنگ‌نا گذاشتن‌ِ ما قانع نبود، پَرخاش‌گر و ناهنجار و همیشه درپیِ بهانه بود تا بیش‌تر زنده‌گی را بر ما حرام کند و شادی را از ما بگیرد و رابطه ی ما را با پیرامون کم کند؛ بی‌روح و خودخواه و ویران‌گر.

چند سالِ پیش بهانه آورد که مهری شئونات را رعایت نمی‌کند و طرز حرکات و سکنات‌اش موجب آزرده‌گیِ روح او می‌شود، و به حیثیت خانواده‌یِ درختان بیدِ مجنون لطمه می‌زند. طره‌های‌اش آویزان با دل‌ربايی از جوانان گناهِ کبیره می‌کند، آستینِ دستِ راست‌اش را بالا می‌زند و گاهی وقت‌ها یقه‌اش در سمتِ راست هم کمی به‌طرفِ پايین می‌افتد و درمقابلِ باد که می‌وزد و پوشش که تکان‌تکان‌ می‌خورد. خالِ سفید مهتابی را می‌بینم که به‌اندازه‌یِ یک سکه‌یِ یک‌قرانی است. مهری سینه‌های خود را نه دربند می‌کند و نه می‌پوشاند. یک شب هم‌دستانِ دستِ فلزی، و زمانی که شب مردم را در خود فرو برده بود و من و مهری و مهرداد و میترا در خلوت خودمان شب‌زنده‌داری می‌کردیم و زمزمه‌ها و نجواهایی که من در گوشِ مهری می‌خواندم و مهری با خنده‌های‌اش زنده‌گی را به من هدیه می‌کرد، بی‌رحمانه به ما حمله‌ور شدند و دست مهری را از ناحیه‌یِ کتف شکستند، و آن دستِ فلزیِ بی‌روح و درآن هنگامه‌یِ یورش، مرتب می‌گفت: بشکنید و دور بیندازید این شاخه و این درخت را. او درست در میان من وعبور ماشین‌هایی که از رو‌به‌رو یعنی از شمال میدان می‌آیند قرار گرفته و نمی‌گذارد چشم‌های مشتاق ره‌گذران به‌من بیفتد. بشکنید کتف‌اش را جلو چشم‌انداز مرا گرفته، بی‌آزرم است!.

مهری مدت‌ها درد کشید و گریست. آن‌ها آرامش و آسوده‌گی را از ما ربودند. مهری درد می‌کشید و دردِ مهری را من به‌سختی تحمل می‌کردم. داشتیم با زنده‌گیِ آسیب‌دیده و دردمند خود خوی می‌گرفتیم اما دستِ فلزیِ سربی هم‌چنان درکارِ توطئه علیه مهری بود. دستِ فلزیِ‌علم‌شده که هم‌راه با توطئه زنده‌گی می‌کند، همیشه از مهری بدگویی می‌کرد که هرزه و خودنما ست. اصلا مزاحم من است: چه فرق می‌کند بی‌حیا ست و توی صورتِ من ایستاده است. تا این‌که همین چندروز و چندماهِ پیش هم‌دستان دستِ فلزی به مدت چند روز داربست فلزي‌يی درست در کنار مهری برپا نمودند. طوری که مهری در پشت داربست قرار گرفته بود و بعد، اطراف داربست را با گونی و نایلون رنگی پوشاند و تعدادی از هَم‌دَستانِ دستِ فلزی در پشت داربست صحنه را آرایش می‌کردند که بعد از عملیات ترور و سربه‌نیست‌کردنِ مهری جلوه‌یِ طبیعی داشته باشد و تعدادی از هم‌دستانِ دستِ فلزی هم در قسمت بیرونِ همان داربست که پوشیده شده بود و شبیه کارگاه شده بود برای سیاه کردن مردم در جلوی چشم ره‌گذران مثلا كارِ کارگاهی را انجام می‌دهند، و وقتی که همه کارها و نقشه‌های خود را ردیف نمودند، ناجوان‌مردانه در یک‌شبِ سیاهِ ظلمانی با اَره‌برقی به‌جانِ مهریِ من افتادند و مهری را ترور نمودند و از بیخ و پی در آوردند. من ماندم بدون مهری و اشک‌هایم و دستِ فلزی با نشان‌اَش(وأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ) در وسطِ میدان. حالا آنانی که از جنوبِ بلوار به‌طرف میدان می‌آیند و آنانی‌که از شمال بلوار به‌طرفِ میدان می‌آیند همه از فاصله‌ی دور و نزدیک در وسطِ ميدان دستِ فلزیِ سربی‌رنگ را می‌بینند که راست و باخشونت در ماتحتِ الله و در کره‌یِ گرد فرورفته. اگر مثل من بچه‌ی سِرتِق و خیلی بدجنسی نباشید که فوری چیزهایِ بد در ذهن‌تان تداعي نشود، این نما در وسطِ شهر و در میدان شبیه تک‌درخت زبان گنچشک ون در بیابان‌های آمریکا است.

میانه‌یِ راه کرمانشاه-تهران، دهم اردی‌بهشت هشتادونه

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

مِضراب خاطرات تنهایی








مِضراب خاطرات تنهایی


(در سوگِ پرویز مشکاتیان که نوای سازش هم‌دَمِ تنهایی‌اَم در سلول انفرادی بود)

پژمان رحيمی



 توضیح وبلاگ: این نوشته توسط یکی از هم‌کارانِ وبلاگ پروسه برای ما ارسال شده است. این نوشته در واقع سال گذشته و درست زمانی که هم‌کارِ ما در زندان بود توسط ایشان نوشته شده است. هدف ما از انتشار این نوشته یکی احترام به هنرمند گرامی پرویزمشکاتیان و گرامی‌داشت یاد و خاطره‌ی این هنرمند ارزش‌مند است و دیگر این‌که حال و هوای یک زندانی در جای‌جایِ این نوشته نمایان است و از این لحاظ هم ارزش انتشار دارد.




در شرایطی که اکنون به سر می‌برم به هر چیزی نمی‌توان به راحتی مشغول شد و حتا فکر کرد، چه برسد به این‌که فرصتی بیابی و قلم‌فرسایی کنی و دردِ دل‌اَت را با کاغذ و قلم در میان بگذاری. کمی اگر بخواهم به فکر و خیالی آویزان شوم یا جایِ خواب گیرم نمی‌آید و یا غذای کافی نصیب‌ام نمی‌شود!! این نوشته را در چند مرحله نوشته‌ام و علت‌اَش هم وضعیت پیش‌گفته است، اما پریشانی‌اَش را هم دوست دارم. نمی‌توان همیشه شیشه‌ی ویترین را دستمال کشید و به قول فروغ با هر فشار هرزه‌ی دستی خوش‌بختی را استفراغ کرد، این  وضعیت‌اَم هم از کلیت زنده‌گی‌اَم جدا نیست. در زمانه‌ی خصوصی‌سازیِ فراگیر منابع زیستِ انسانی و پیمان‌کاریِ ارزش‌های بشری، زیست و رفتار «درصدی» پیامدی چندان عجیب به نظر نمی‌آید. زنده‌گیِ تکه پاره شده‌ام در این وضعیت هم شکل و شمایل ناقص خود را به مانند وضعیت قبلی‌اَم بازسازی کرده است. خیالِ سر کشیدنِ باده‌ی ناب را باید به کناری گذاشت. دیگر چه جای خواندنِ «من بنده‌ی آن دم‌اَم که ساقی گوید/یک جام دِگر بگیر و من نتوانم» است! به‌تر است با وضو وارد بازار بورس شد و برای افزایش «درصدی» از زنده‌گی، نواله‌ی ناگزیر را با آب تصفیه شده‌ای که از یکی از هزاران سوپرمارکت خوش آب‌ و رنگ خریده‌ای نوشِ جان کنی. گر بدین سان زیست باید پاک...
***
مدتی‌ست که به هزار و صد دلیلِ خداپسندانه در زندان به سر می‌برم و چند روزی‌ست که دیگر به انتظارِ نافرجام روز و شب را خط می‌زنم. دیروز(1/7/88) پدر‌م آمده بود و کتابی را از طرفِ دوستی عزیز برای‌اَم هدیه آورده بود. آن دوست گرامی و هنرشناس جمله‌ای را اول کتاب برای‌اَم نوشته بود:«خیلی متاسف‌اَم، پرویز مشکاتیان هم رفت».

در جواب یکی از هم‌بندی‌های‌اَم که اصرار داشت کتاب را ببیند گفت‌اَم: «تو از این جمله چیزی می‌فهمی؟منظور‌اَش چیست؟». هم‌بندیِ مهربان هم اول نگاهی به من کرد و بعد کتاب را از دست‌اَم کشید و جمله را خواند. بعد دوباره نگاهی به من کرد و انگار که کسی خود را جایی مزاحم بداند بلند شد و سیگارِ فروردین‌اَش را از گوشه‌ی تخت‌اَش برداشت و رفت!
هزار جور فکر و خیال به سرم آورد. هر چه حادثه‌ی تلخ در زنده‌گی‌اَم بود را به یاد آوردم. چند باری دست‌اَم به گلویِ بُغض رفت و لحظاتی اشک‌ها بی اختیار جوشیدند. کمی که گذشت سوسکی از جلوی پای‌اَم و روی قالیِ اتاق خرامان می‌گذشت که یکی دیگر از هم‌بندی‌های خشن با پای مبارک سوسک را با کُفارِ جهنمی محشور کرد!! باز هم جمله را خواندم، چند بار دیگر هم خواندم. یادِ نوشته‌ی جلال‌آل‌احمد افتادم که می‌گفت غلام‌حسین‌ساعدی تماس گرفته بود با او و گفته بود:«صمد افتاد توی ارس». جلال نوشته بود خیلی شنیده بوده که می‌گفتند فلانی افتاد توی عرق یا افتاد توی هروئین! ولی این‌که کسی بیفتد توی اَرَس خیلی شوکه‌اَش کرده بود. من هم راست‌اَش را بخواهید واقعا ته قلب‌اَم دوست داشت‌اَم مثلا مشکاتیان رفته باشد خارج و یا حتا رفته باشد زندان!!
خلاصه با خنده از این جوکِ خود‌ساخته و یک چای تلخ بدونِ قند با خودم کنار آمدم که احتمالا مشکاتیان از ایران مهاجرت کرده و ترک دیار کرده است. شنیده بودم مهرماه قرار بوده که با شجریان کنسرتی بدهد و خاطره‌ها متولد بشوند، پس حالا با این مهاجرت تکلیفِ کنسرت چه می‌شود؟!
اما امروز(3/7/88) که پای اخبار نشسته بودم و منتظر تکرار نمایش هاله‌ی نور بودم ناگهان در میان اخباری درباره‌ی خواص باقله و مضرات لواشک، خبر مراسم تشییع جنازه‌ی پرویزمشکاتیان را شنیدم و گزارشی چند ثانیه‌ای هم نشان دادند.
تازه فهمیدم که سیگار فروردین را از گوشه‌ی تخت برداشتن یعنی چه؟! تازه فهمیدم که مرگ آن سوسک را هم باید جدی می‌گرفتم، آخر شما هم بدانید که سوسک‌ها در زندان حق آب و گِل دارند، صاحب این خانه‌اَند و بعضی از انواع‌شان اصلا بنیان‌گذار این خانه‌اَند!
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی/ این شبیخون بَلا باز چه بود ای ساقی
حالا که فکر می‌کنم من این نوشته را انتخاب نکرده‌ام، کاملا بی‌اختیارم. این همه موضوع که می‌شد به عنوان یک زندانی به آن پرداخت ولی در این نوشته کاملا بی‌اختیارم. دارم به خودم فکر می‌کنم و به آسمان مُشبکی که بالای سرم هست! چه می‌شود نوشت که به کسی بر نخورد، چه می‌شود نوشت یا چه باید کرد و هزاران سوال دیگر برای‌اَم اصلا مطرح نیستند، در این نوشته کاملا بی‌اختیارم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم در خلوت تنهایی‌اَم در سلول انفرادی مضراب‌های مشکاتیان به یاری‌اَم بیاید. نمی‌دانم تجربه‌ای داشته‌اید یا نه، که کسی یا شیئی یا نوایی و یا هر چیز دیگری درست جایی که بیش‌ترین فشار به شما می‌آید به دادِتان برسد که چنین حسابی قبلا روی آن باز نکرده باشید؟! چه خیال‌ها که گذر نکرد، گمان می‌کردم لحظات تنهایی با خاطره‌ی چه کسانی رنگین می‌شود! شاید باورتان نشود که اگر نگویم ثانیه‌ای را هم صرفِ آنان نکردم، لااقل باید صادقانه بگویم به آن‌ها بی‌تفاوت بودم. زنده‌گی‌اَم خُمارِ «درصدی»ها شده بود. اکنون به شورش علیه زنده‌گیِ «درصدی» و «درصدی»ها بی‌تردیدم. در آن تنهاییِ هول‌ناک مدام صدای سنتور پرویزمشکاتیان در نوار«بیداد» در گوش‌اَم بود. ساعت‌ها- که احتمالا حوالی غروب بود- صدای سنتور مشکاتیان هم‌راه‌اَم بود و کاملا بَر من احاطه داشت و گاهی اشعاری را به نماینده‌گی از شجریان اضافه می‌کردم(چه غلط‌ها!!). من می‌خواندم ولی صدای شجریان را می‌شنیدم.
 صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست/عندلیبان را چه پیش آمد هَزاران را چه شد
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل باید‌ش...
هنوز برای خود‌م مبهم است که با همه‌ی عشق و علاقه‌ای که به صدای سازهای تار و دوتار دارم چه‌گونه صدای ساز سنتور مشکاتیان خلوت‌اَم را لب‌ریز کرد. شاید باورتان نشود ولی می‌خواستم خیلی زود این نکته را به دوستان بگویم تا ابتدا کمی شاید اسباب خنده شود ولی در نهایت بهانه‌ای برای روایت دردِ تنهایی می‌شد.
با این صحنه‌سازی‌ها و گمانه‌زنی‌ها خودت را مشغول کرده باشی که ناگهان خبر دهند "پرویزمشکاتیان هم رفت". شما بگویید چه حالی داشته باشم خوب است؟
ابرهای همه عالم در دل‌اَم می‌گریند...

پژمان رحیمی
مهرماه1388- زندان کارون اهواز