در سوگِ مهری
پورحسن خیرخدایی
من و مهری و مهرداد و میترا، عمرمان به اندازهی عمرِ میدانِ نفتِ کرمانشاه است. چیزی نزدیک به نیمقرن حرفوحدیثمان حرفوحدیث عشاق است. داستان شیرینوفرهاد و لیلیومجنون. و ما مجنون بودیم، بیدِ مجنون. دوبهدو و قرینهیِ من و مهری و روبهرویمان مهرداد و میترا از آنزمان که بچه و نونهال بودیم تا اینک که در عزا و ماتمِ مهری نشستهایم. دستدردست و دستدرگردنِهم، در دورهی کودکی و نوجوانی و سپس دورهیِ شباب را با عشقی فروزان و پرمهر نسبت به هم سپری نمودیم؛ شیدا و مجنون. مهری بیشتر از ما شیفته و عاشق بود با گیسهای بلند و آویزان؛ گیسهایاش کودکان را بانگ میزدند تا برای اینکه احساس بزرگ بودن بکنند دستی به گیسویاش بکشند که تا پایین و نزدیک چمن آویزان شده بودند. ما بیدهای مجنون عاشق زنگ و سرود جویبارها و فروریختنِ آب آبشارِ کوهِستانها بودیم و دشتهای آزاد، که برای طراوت زیبایی و پاکیزهگی و صفا بهدست باغبان شهرداری در خاک این میدان فرو رفتیم و خاک، زندهگیِ ما را فرا رویاند و بزرگ شدیم. از یکی دو دههی اول عمرمان راضی بودیم. درست است که آزادی دیگر همنوعان خود را نداشتیم و آبِ روانِ چشمهها ما را سیراب نمیکرد و غزالان رمیده از صید صیاد، برای لحظاتی که احتیاج دارند تا نفسی تازه کنند در سایهی ما نمیآرمیدند. نه بلبلان بر شاخههای ما لانهای بنا میگذاشتند و نه آوازی از آنان میشنیدیم. راضی بودیم از آب شیلنگی که طعم و بویِ شیلنگ را میداد، که با کنترل و هدایت باغبانی زحمتکش و مهربان که هرازگاهی به ما ارزانی میداشت، رفع عطش و تشنهگی میکردیم. پُرشاخوبرگ بودیم و سایهگستر. پیشتر در دودههی اول عمرمان جستهوگریخته در پناه خود، گرما را از تن مسافر یا راننده ماشین حمل نفت و یا رهگمکردهای که از شهرهای اطراف به اینجا میآمدند بیرون میکردیم و رابطهی نسبی با پیرامون و اطراف خود داشتیم، تا اینکه قیام عمومی مردم پیش آمد و بعد از آن بود که نام میدانی که در آن رویانده شده بودیم به میدانِ سپاه خوانده شد. اگر چه هیچگاه این نام بهجای نامِ قبلیِ میدان ننشست و ما در میدان نفت بودیم؛ اما از همان زمان که این نام را میخواستند حقنه کنند دستی سخت و فلزی بیروح و سربی از مرکز میدان فرا رویانده شد، نه بر خاک که زندهگی و پایداری است، که بر بتن و پایهای سیمانی استوار است. این دست و کلامی که نشان از او میدهد (وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ) زندهگی را بیش از آنچه بر ما می گذشت، سختتر کرد.
مردم با وحشت و سکوت از کنار ما میگذشتند تنها متوجهی زمزمه و حرفهایِ درِگوشیِ آنها بودیم و اینکه کمتر متوجه ما میشدند یا اینکه متوجه میشدند و سعی میکردند هیچ رابطهای با ما برقرار نکنند. ما در این مدت آزارهای روحیِ فراوان دیدیم. طبیعت و خصوصیت ما همنشینی باجانداران بود با آدمیان و پرندهگان و با زندهگی و لطف و مهر و نشاط و پاکیزهگی عجین بود. و از اینکه هیچگونه بهرهای را از خصوصیتهای خود نمیبریم، رنج میبردیم و دعوتِ میزبانیِ ما را آدمیان بیپاسخ میگذاردند و همهاش ناشی از حضور این دستِ خشن بود که فقط برای سرکوب و بهبندکشیدن و ایجاد اختناق از آستین بیرون میآمد.
این دست فلزی و بیروح به این حصر و در تنگنا گذاشتنِ ما قانع نبود، پَرخاشگر و ناهنجار و همیشه درپیِ بهانه بود تا بیشتر زندهگی را بر ما حرام کند و شادی را از ما بگیرد و رابطه ی ما را با پیرامون کم کند؛ بیروح و خودخواه و ویرانگر.
چند سالِ پیش بهانه آورد که مهری شئونات را رعایت نمیکند و طرز حرکات و سکناتاش موجب آزردهگیِ روح او میشود، و به حیثیت خانوادهیِ درختان بیدِ مجنون لطمه میزند. طرههایاش آویزان با دلربايی از جوانان گناهِ کبیره میکند، آستینِ دستِ راستاش را بالا میزند و گاهی وقتها یقهاش در سمتِ راست هم کمی بهطرفِ پايین میافتد و درمقابلِ باد که میوزد و پوشش که تکانتکان میخورد. خالِ سفید مهتابی را میبینم که بهاندازهیِ یک سکهیِ یکقرانی است. مهری سینههای خود را نه دربند میکند و نه میپوشاند. یک شب همدستانِ دستِ فلزی، و زمانی که شب مردم را در خود فرو برده بود و من و مهری و مهرداد و میترا در خلوت خودمان شبزندهداری میکردیم و زمزمهها و نجواهایی که من در گوشِ مهری میخواندم و مهری با خندههایاش زندهگی را به من هدیه میکرد، بیرحمانه به ما حملهور شدند و دست مهری را از ناحیهیِ کتف شکستند، و آن دستِ فلزیِ بیروح و درآن هنگامهیِ یورش، مرتب میگفت: بشکنید و دور بیندازید این شاخه و این درخت را. او درست در میان من وعبور ماشینهایی که از روبهرو یعنی از شمال میدان میآیند قرار گرفته و نمیگذارد چشمهای مشتاق رهگذران بهمن بیفتد. بشکنید کتفاش را جلو چشمانداز مرا گرفته، بیآزرم است!.
مهری مدتها درد کشید و گریست. آنها آرامش و آسودهگی را از ما ربودند. مهری درد میکشید و دردِ مهری را من بهسختی تحمل میکردم. داشتیم با زندهگیِ آسیبدیده و دردمند خود خوی میگرفتیم اما دستِ فلزیِ سربی همچنان درکارِ توطئه علیه مهری بود. دستِ فلزیِعلمشده که همراه با توطئه زندهگی میکند، همیشه از مهری بدگویی میکرد که هرزه و خودنما ست. اصلا مزاحم من است: چه فرق میکند بیحیا ست و توی صورتِ من ایستاده است. تا اینکه همین چندروز و چندماهِ پیش همدستان دستِ فلزی به مدت چند روز داربست فلزييی درست در کنار مهری برپا نمودند. طوری که مهری در پشت داربست قرار گرفته بود و بعد، اطراف داربست را با گونی و نایلون رنگی پوشاند و تعدادی از هَمدَستانِ دستِ فلزی در پشت داربست صحنه را آرایش میکردند که بعد از عملیات ترور و سربهنیستکردنِ مهری جلوهیِ طبیعی داشته باشد و تعدادی از همدستانِ دستِ فلزی هم در قسمت بیرونِ همان داربست که پوشیده شده بود و شبیه کارگاه شده بود برای سیاه کردن مردم در جلوی چشم رهگذران مثلا كارِ کارگاهی را انجام میدهند، و وقتی که همه کارها و نقشههای خود را ردیف نمودند، ناجوانمردانه در یکشبِ سیاهِ ظلمانی با اَرهبرقی بهجانِ مهریِ من افتادند و مهری را ترور نمودند و از بیخ و پی در آوردند. من ماندم بدون مهری و اشکهایم و دستِ فلزی با نشاناَش(وأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ) در وسطِ میدان. حالا آنانی که از جنوبِ بلوار بهطرف میدان میآیند و آنانیکه از شمال بلوار بهطرفِ میدان میآیند همه از فاصلهی دور و نزدیک در وسطِ ميدان دستِ فلزیِ سربیرنگ را میبینند که راست و باخشونت در ماتحتِ الله و در کرهیِ گرد فرورفته. اگر مثل من بچهی سِرتِق و خیلی بدجنسی نباشید که فوری چیزهایِ بد در ذهنتان تداعي نشود، این نما در وسطِ شهر و در میدان شبیه تکدرخت زبان گنچشک ون در بیابانهای آمریکا است.
میانهیِ راه کرمانشاه-تهران، دهم اردیبهشت هشتادونه
۱ نظر:
نمی دانم چه به نویسم. شاید که بهتر است فقط خاطره ی هر چند کدر شده از گذشت زمان، از یک عاشق دیگری به گویم.
اواخر تابستان سال 1359 است. رژیم یعنی آن دست جبار و همراهانش، اکثر شهرهای کردستان را به اشغال نظامی درآوردند، ولی بوکان را هنوز بوی آزادی فراگرفته است. یک روز عده زیادی از پیشمرگان برای استراحت و حمامی به شهر آمده اند. جلیل ( اسد رفعیان کارگر) از مقر به خیابانهای شهر می رود. زمانی که برمی گردد، همه غیر از من خوابیده اند، او با شوقی وصف ناشدنی، رو به من می کند و می گوید که حمید، سازمان اقلیت چریکهای فدائی حلق تا کنون 20 نوار سرود بیرون داده است که همگی اپورتونیستی اند و اما بیستمی واقعن انقلابی است. جر و بحث بین من و جلیل بالا می گیرد، با سر و صدای ما دیگرانی بیدار می شوند. ناصر (منوچهر قعله میاندوآب) می گوید که آخر اینکه بحث ندارد، برویم و نوار را به خریم و گوش کنیم. ناصر و جلیل سوار موتوری که داشتم شدند و نوار را آوردند. گوش دادیم و با تفکر آن زمانی چندان چنگی به دل نمی زد، گفتیم خوب رفیق جلیل اینکه زیادی هم با دیگر نوارها فرقی ندارد و من با غرور آن چنانی که موفق شده ام، جلیل را مورد خطاب قرار دادم که دیدی که شما اشتباه می کردی! جلیل برای چند لحظه ساکت شد و بعد زد زیر گریه، با هق هق گفت که : شما که دختر ندارید تا بفهمید دوری از دختر نازنینم یعنی چه! نوار بیستم سرود "شورا شورا..." را در خود جا داده بود! ما همه ساکت شدیم، چونکه دیگر چیزی نداشتیم. تازه من درک کردم که چرا جلیل در شب های جمعه که سرود می خواندیم، همیشه سرود لالا لا لا گل پونه بابات رفته دلم خونه را می خواند و هیچ گاه موافق نمی شد که تا آخر به خواند، اشک هایش سرازیر می شد و صدای هق هق اش امان اش نمی داد. جلیل بهمراه محمد حرمتی پور و 3 نفر دیگر در جنگل های شمشاد شاهی در محاصره همراهان آن دست خون آلود جان باختند.
یاد همه انسانهای عاشق آزادی و رهائی بشریت همیشه زنده است.
ارسال یک نظر