نُتِ اِنفرادي*
پژمان رحيمي
با خودم تکرار می کنم تا قانع شوم که سرم را باید بلند کنم. بلندِ بلند. تا کجایش را باید ببینم که تا کجا می کشد این تن. چه دردی، سرم را باید بلند کنم. برگشتِ صدایم در قفسهی سینه ام چِندشآور است. چرا انعکاسی در کله ام ندارد این سخنگویی که با خودم دارم ؟ پس این ها چیست که می نویسم؟ جواباَش را که بدهم مگر نمی شود همان انعکاسی که باید درون کله ام باشد. این که دعوا ندارد بالاخره یک چیزی می شود اسماَش را گذاشت. هر چه هست گفتگوی درون هم نمی توان نامیداَش .
همیشه بدترین وقت، نواری که دوستاَش دارم به آخر می رسد. یک مضراب که نه واقعاً یک گام شاید بهتر باشد، شاید هم بیشتر، اما همیشه از نوار عقب ترم، بی تاب می شوم و هلاک از تشنگی، باز هم از زُلیخا1 عقب ماندم. حالا باید به فکر این کار سخت باشم که نوار را برگردانم. نوار را برمی گردانم. حواساَم نبود که سرم را بلند کرده بودم. دیگر به دردسر افتاده ام. کلید لامپِ اتاق را هم باید بزنم تا این خط ها قاطی نشوند. همین جوری بد خط می نویسم و کسی جز خودم از آن سر در نمی آورد چه برسد به اینکه لامپ هم خاموش باشد و قورباغه ها و خرچنگ ها بیفتند به جانِ هم، اینجاست که نوشتن جواب نمی دهد و باید خط خطی کرد. از نقوش اسلیمی خوشاَم می آمد همیشه. می کِشم، خط می کشم. چنان پیچ و تاباَش می دهم که گمان نمی برم تا فردا صبح هم تمام صفحه را بتوانم خط خطی کنم. پیچ در پیچ می دود قلم، پیچ در پیچ می شوم و کمراَم را به صدا در می آورم. چه صدایی؟ درست مثل رعد و برق پاییزی. آدم احساس می کند از درد بزرگی خلاص شده و به خوداَش آفرین می گوید : « خسته نباشی مرد ...» کوه کندم انگار. از بخت ِ بد هیچ وقت شیشَکی هم بلد نبودم به چیزی ببندم. حتا کوهی هم اگر باشد که تیشه بزنم، امیدی به فرهاد شدن در کار نیست. تازه کسی هم باوراَش نمیشود و همه تا به آدم میرسند سراغ کار و زندگی را میگیرند. تا خودم را بدبخت نکنم و نشوم یکی مثل همه، خیالاِشان راحت نمیشود. خودم هم باوراَم شده است که باید کم کم به صف بلند گوشتِ تازه بپیوندم، خانومِ خانه منتظر است! دلاَم برایاَش تنگ شده است. آنقدر به فکر سقفِ بالای سر بودیم که همدیگر را از یاد بُردیم. تا به خودم آمدم نه سقفی بود و نه صدای هم نفسی. برای همین است که حالا استخوان های کمر را به سروصدا می اندازم بی اینکه بخواهم پشت سرم را لااقل نگاهی بکنم. وسوسه میشوم دوباره سرم را بلند کنم. کلید را که زده ام، کمر هم که دیگر صدایاَش در نخواهد آمد. این بار از نوار جلو افتادهاَم و گر نه لااقل نواری هم میشد برگرداند. باز هم انتظار. کِی نوبتاَم میشود که یک کیلو گوشتِ چرخ کرده را بخرم ببرم بدهم به خانومِ خانه تا غذایی کوفت کنیم و بنشینیم به پای حرف های بی سر و تهِ یک زن و شوهرِ بدبخت و تنها. باید با یک عزیزم گفتن، دهاناَش را می بستم. بعداَش را شاید اوایل می توانستید حدس بزنید، همان که حتا اوایل خودم هم خجالت میکشیدم حدساَش بزنم. ولی حالا مطمئن هستم که حدساِتان غلط از آب در میآید . کسی دیگر اینجا نیست و این دلیل غلط بودنِ حدسِ شما نیست. دارم سعی می کنم اعتراف کنم. کمی فرصت بدهید. لااقل از روی دستِ فرهادِ کوهکَن نوشتن را دیگر باور کنید، خواهش میکنم برای یک بار هم که شده باور کنید. چهقدر خوشحال بودم که بازجویاَم بعد از کُلی سر و کله زدن، یک چایِ سرد گذاشت جلویاَم و مثل آدم نظراَم را پرسید : « چرا در انتخابات شرکت نمی کنی ؟» نگاهی به استکانِ چایی که حالا دیگر باید خیلی سرد شده باشد، کردم و مثل بچهی آدم گفتم که : « ما انتخاب نمی کنیم، شما انتخاب می کنید » چای را هم حرام کردم و بیدار ماندیم تا صبح. او باور نمیکرد که راست میگویم. من هم واقعاً کسی را گول نمیزدم. میگفتم حالاَم از بالا تا پاییناِتان به هم میخورد. این چیزها را که مینویسم را اگر بخواند تا دو شبِ دیگر هم باید گردناَم را پایین نگه دارم و از میان فحشهایش ویراژ بدهم و اِسکی کنم. به من که بر نمیخورد. اما وقتی مثل همیشه لبخند می زدم-این را از خیلی ها شنیده ام- خیال بَرش میداشت که انگار فحش ها را نثار خودش کرده و از عصبانیت داد میزد که بهتر فحش هایش در کلهاَم فرو رود. گفته بودم مردهشور این مملکت را ببرد، بگذارید بخواباَم، نماز بلد نیستم بخوانم. میگفتند گپ که می توانی بزنی با ما. تا صبح گپ زدیم، اِسکی میکردم و از سرما میلرزیدم. حالا هم میترسم که سرم را برگردانم. آنها لطف کرده بودند و چشمبَند را برداشته بودند به شرط اینکه سرم را برنگردانم. حالا هم نمی توانم سرم را برگردانم. آن یک کیلو گوشت هم تا هفتهی دیگر کفایت میکند، پس بهانهای هم برای بیرون رفتن نیست. وقتِ دستشویی است. صدای بازجو میآید. چشمبَند را میزنم تا نیم ساعت را هم در توالت سر کنم. نوار هم به موقع به آخر رسید این بار. منتظر میمانم تا از توالت برگردم. سرم را بر میگردانم، فحش میدهد بازجو که «چشمبنداَت را ببند پُفیوز ...» باز هم لبخند میزنم. دیگر عادت کردهام، سرم را نه بلند میکنم و نه بر میگردانم.
.... مثل همیشه هیچ کس منتظر ما نیست.
بهار 1386
* اين داستان با نامي ديگر و در جايي ديگر نيز منتشر شده است.فضاي داستان با اوضاع و احوال زمان نگارش داستان هماهنگ است فضايي پر از توطئه و خيانت دلالان سياسي اي كه نويسنده را بارها گرفتار حبس و بازجويي كرد.اكنون اما همبستگي ها رونق گرفته و اميدواري ها جوانه زده است.انتشار مجدد اين داستان تلاشي براي حفظ و ارتقاي همين وضعيت كنوني است.
(1) زُليخا نامِ ترانه اي دلنشين و زيبا در موسيقي خُراسان است.
پژمان رحيمي
با خودم تکرار می کنم تا قانع شوم که سرم را باید بلند کنم. بلندِ بلند. تا کجایش را باید ببینم که تا کجا می کشد این تن. چه دردی، سرم را باید بلند کنم. برگشتِ صدایم در قفسهی سینه ام چِندشآور است. چرا انعکاسی در کله ام ندارد این سخنگویی که با خودم دارم ؟ پس این ها چیست که می نویسم؟ جواباَش را که بدهم مگر نمی شود همان انعکاسی که باید درون کله ام باشد. این که دعوا ندارد بالاخره یک چیزی می شود اسماَش را گذاشت. هر چه هست گفتگوی درون هم نمی توان نامیداَش .
همیشه بدترین وقت، نواری که دوستاَش دارم به آخر می رسد. یک مضراب که نه واقعاً یک گام شاید بهتر باشد، شاید هم بیشتر، اما همیشه از نوار عقب ترم، بی تاب می شوم و هلاک از تشنگی، باز هم از زُلیخا1 عقب ماندم. حالا باید به فکر این کار سخت باشم که نوار را برگردانم. نوار را برمی گردانم. حواساَم نبود که سرم را بلند کرده بودم. دیگر به دردسر افتاده ام. کلید لامپِ اتاق را هم باید بزنم تا این خط ها قاطی نشوند. همین جوری بد خط می نویسم و کسی جز خودم از آن سر در نمی آورد چه برسد به اینکه لامپ هم خاموش باشد و قورباغه ها و خرچنگ ها بیفتند به جانِ هم، اینجاست که نوشتن جواب نمی دهد و باید خط خطی کرد. از نقوش اسلیمی خوشاَم می آمد همیشه. می کِشم، خط می کشم. چنان پیچ و تاباَش می دهم که گمان نمی برم تا فردا صبح هم تمام صفحه را بتوانم خط خطی کنم. پیچ در پیچ می دود قلم، پیچ در پیچ می شوم و کمراَم را به صدا در می آورم. چه صدایی؟ درست مثل رعد و برق پاییزی. آدم احساس می کند از درد بزرگی خلاص شده و به خوداَش آفرین می گوید : « خسته نباشی مرد ...» کوه کندم انگار. از بخت ِ بد هیچ وقت شیشَکی هم بلد نبودم به چیزی ببندم. حتا کوهی هم اگر باشد که تیشه بزنم، امیدی به فرهاد شدن در کار نیست. تازه کسی هم باوراَش نمیشود و همه تا به آدم میرسند سراغ کار و زندگی را میگیرند. تا خودم را بدبخت نکنم و نشوم یکی مثل همه، خیالاِشان راحت نمیشود. خودم هم باوراَم شده است که باید کم کم به صف بلند گوشتِ تازه بپیوندم، خانومِ خانه منتظر است! دلاَم برایاَش تنگ شده است. آنقدر به فکر سقفِ بالای سر بودیم که همدیگر را از یاد بُردیم. تا به خودم آمدم نه سقفی بود و نه صدای هم نفسی. برای همین است که حالا استخوان های کمر را به سروصدا می اندازم بی اینکه بخواهم پشت سرم را لااقل نگاهی بکنم. وسوسه میشوم دوباره سرم را بلند کنم. کلید را که زده ام، کمر هم که دیگر صدایاَش در نخواهد آمد. این بار از نوار جلو افتادهاَم و گر نه لااقل نواری هم میشد برگرداند. باز هم انتظار. کِی نوبتاَم میشود که یک کیلو گوشتِ چرخ کرده را بخرم ببرم بدهم به خانومِ خانه تا غذایی کوفت کنیم و بنشینیم به پای حرف های بی سر و تهِ یک زن و شوهرِ بدبخت و تنها. باید با یک عزیزم گفتن، دهاناَش را می بستم. بعداَش را شاید اوایل می توانستید حدس بزنید، همان که حتا اوایل خودم هم خجالت میکشیدم حدساَش بزنم. ولی حالا مطمئن هستم که حدساِتان غلط از آب در میآید . کسی دیگر اینجا نیست و این دلیل غلط بودنِ حدسِ شما نیست. دارم سعی می کنم اعتراف کنم. کمی فرصت بدهید. لااقل از روی دستِ فرهادِ کوهکَن نوشتن را دیگر باور کنید، خواهش میکنم برای یک بار هم که شده باور کنید. چهقدر خوشحال بودم که بازجویاَم بعد از کُلی سر و کله زدن، یک چایِ سرد گذاشت جلویاَم و مثل آدم نظراَم را پرسید : « چرا در انتخابات شرکت نمی کنی ؟» نگاهی به استکانِ چایی که حالا دیگر باید خیلی سرد شده باشد، کردم و مثل بچهی آدم گفتم که : « ما انتخاب نمی کنیم، شما انتخاب می کنید » چای را هم حرام کردم و بیدار ماندیم تا صبح. او باور نمیکرد که راست میگویم. من هم واقعاً کسی را گول نمیزدم. میگفتم حالاَم از بالا تا پاییناِتان به هم میخورد. این چیزها را که مینویسم را اگر بخواند تا دو شبِ دیگر هم باید گردناَم را پایین نگه دارم و از میان فحشهایش ویراژ بدهم و اِسکی کنم. به من که بر نمیخورد. اما وقتی مثل همیشه لبخند می زدم-این را از خیلی ها شنیده ام- خیال بَرش میداشت که انگار فحش ها را نثار خودش کرده و از عصبانیت داد میزد که بهتر فحش هایش در کلهاَم فرو رود. گفته بودم مردهشور این مملکت را ببرد، بگذارید بخواباَم، نماز بلد نیستم بخوانم. میگفتند گپ که می توانی بزنی با ما. تا صبح گپ زدیم، اِسکی میکردم و از سرما میلرزیدم. حالا هم میترسم که سرم را برگردانم. آنها لطف کرده بودند و چشمبَند را برداشته بودند به شرط اینکه سرم را برنگردانم. حالا هم نمی توانم سرم را برگردانم. آن یک کیلو گوشت هم تا هفتهی دیگر کفایت میکند، پس بهانهای هم برای بیرون رفتن نیست. وقتِ دستشویی است. صدای بازجو میآید. چشمبَند را میزنم تا نیم ساعت را هم در توالت سر کنم. نوار هم به موقع به آخر رسید این بار. منتظر میمانم تا از توالت برگردم. سرم را بر میگردانم، فحش میدهد بازجو که «چشمبنداَت را ببند پُفیوز ...» باز هم لبخند میزنم. دیگر عادت کردهام، سرم را نه بلند میکنم و نه بر میگردانم.
.... مثل همیشه هیچ کس منتظر ما نیست.
بهار 1386
* اين داستان با نامي ديگر و در جايي ديگر نيز منتشر شده است.فضاي داستان با اوضاع و احوال زمان نگارش داستان هماهنگ است فضايي پر از توطئه و خيانت دلالان سياسي اي كه نويسنده را بارها گرفتار حبس و بازجويي كرد.اكنون اما همبستگي ها رونق گرفته و اميدواري ها جوانه زده است.انتشار مجدد اين داستان تلاشي براي حفظ و ارتقاي همين وضعيت كنوني است.
(1) زُليخا نامِ ترانه اي دلنشين و زيبا در موسيقي خُراسان است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر