۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

مِضراب خاطرات تنهایی








مِضراب خاطرات تنهایی


(در سوگِ پرویز مشکاتیان که نوای سازش هم‌دَمِ تنهایی‌اَم در سلول انفرادی بود)

پژمان رحيمی



 توضیح وبلاگ: این نوشته توسط یکی از هم‌کارانِ وبلاگ پروسه برای ما ارسال شده است. این نوشته در واقع سال گذشته و درست زمانی که هم‌کارِ ما در زندان بود توسط ایشان نوشته شده است. هدف ما از انتشار این نوشته یکی احترام به هنرمند گرامی پرویزمشکاتیان و گرامی‌داشت یاد و خاطره‌ی این هنرمند ارزش‌مند است و دیگر این‌که حال و هوای یک زندانی در جای‌جایِ این نوشته نمایان است و از این لحاظ هم ارزش انتشار دارد.




در شرایطی که اکنون به سر می‌برم به هر چیزی نمی‌توان به راحتی مشغول شد و حتا فکر کرد، چه برسد به این‌که فرصتی بیابی و قلم‌فرسایی کنی و دردِ دل‌اَت را با کاغذ و قلم در میان بگذاری. کمی اگر بخواهم به فکر و خیالی آویزان شوم یا جایِ خواب گیرم نمی‌آید و یا غذای کافی نصیب‌ام نمی‌شود!! این نوشته را در چند مرحله نوشته‌ام و علت‌اَش هم وضعیت پیش‌گفته است، اما پریشانی‌اَش را هم دوست دارم. نمی‌توان همیشه شیشه‌ی ویترین را دستمال کشید و به قول فروغ با هر فشار هرزه‌ی دستی خوش‌بختی را استفراغ کرد، این  وضعیت‌اَم هم از کلیت زنده‌گی‌اَم جدا نیست. در زمانه‌ی خصوصی‌سازیِ فراگیر منابع زیستِ انسانی و پیمان‌کاریِ ارزش‌های بشری، زیست و رفتار «درصدی» پیامدی چندان عجیب به نظر نمی‌آید. زنده‌گیِ تکه پاره شده‌ام در این وضعیت هم شکل و شمایل ناقص خود را به مانند وضعیت قبلی‌اَم بازسازی کرده است. خیالِ سر کشیدنِ باده‌ی ناب را باید به کناری گذاشت. دیگر چه جای خواندنِ «من بنده‌ی آن دم‌اَم که ساقی گوید/یک جام دِگر بگیر و من نتوانم» است! به‌تر است با وضو وارد بازار بورس شد و برای افزایش «درصدی» از زنده‌گی، نواله‌ی ناگزیر را با آب تصفیه شده‌ای که از یکی از هزاران سوپرمارکت خوش آب‌ و رنگ خریده‌ای نوشِ جان کنی. گر بدین سان زیست باید پاک...
***
مدتی‌ست که به هزار و صد دلیلِ خداپسندانه در زندان به سر می‌برم و چند روزی‌ست که دیگر به انتظارِ نافرجام روز و شب را خط می‌زنم. دیروز(1/7/88) پدر‌م آمده بود و کتابی را از طرفِ دوستی عزیز برای‌اَم هدیه آورده بود. آن دوست گرامی و هنرشناس جمله‌ای را اول کتاب برای‌اَم نوشته بود:«خیلی متاسف‌اَم، پرویز مشکاتیان هم رفت».

در جواب یکی از هم‌بندی‌های‌اَم که اصرار داشت کتاب را ببیند گفت‌اَم: «تو از این جمله چیزی می‌فهمی؟منظور‌اَش چیست؟». هم‌بندیِ مهربان هم اول نگاهی به من کرد و بعد کتاب را از دست‌اَم کشید و جمله را خواند. بعد دوباره نگاهی به من کرد و انگار که کسی خود را جایی مزاحم بداند بلند شد و سیگارِ فروردین‌اَش را از گوشه‌ی تخت‌اَش برداشت و رفت!
هزار جور فکر و خیال به سرم آورد. هر چه حادثه‌ی تلخ در زنده‌گی‌اَم بود را به یاد آوردم. چند باری دست‌اَم به گلویِ بُغض رفت و لحظاتی اشک‌ها بی اختیار جوشیدند. کمی که گذشت سوسکی از جلوی پای‌اَم و روی قالیِ اتاق خرامان می‌گذشت که یکی دیگر از هم‌بندی‌های خشن با پای مبارک سوسک را با کُفارِ جهنمی محشور کرد!! باز هم جمله را خواندم، چند بار دیگر هم خواندم. یادِ نوشته‌ی جلال‌آل‌احمد افتادم که می‌گفت غلام‌حسین‌ساعدی تماس گرفته بود با او و گفته بود:«صمد افتاد توی ارس». جلال نوشته بود خیلی شنیده بوده که می‌گفتند فلانی افتاد توی عرق یا افتاد توی هروئین! ولی این‌که کسی بیفتد توی اَرَس خیلی شوکه‌اَش کرده بود. من هم راست‌اَش را بخواهید واقعا ته قلب‌اَم دوست داشت‌اَم مثلا مشکاتیان رفته باشد خارج و یا حتا رفته باشد زندان!!
خلاصه با خنده از این جوکِ خود‌ساخته و یک چای تلخ بدونِ قند با خودم کنار آمدم که احتمالا مشکاتیان از ایران مهاجرت کرده و ترک دیار کرده است. شنیده بودم مهرماه قرار بوده که با شجریان کنسرتی بدهد و خاطره‌ها متولد بشوند، پس حالا با این مهاجرت تکلیفِ کنسرت چه می‌شود؟!
اما امروز(3/7/88) که پای اخبار نشسته بودم و منتظر تکرار نمایش هاله‌ی نور بودم ناگهان در میان اخباری درباره‌ی خواص باقله و مضرات لواشک، خبر مراسم تشییع جنازه‌ی پرویزمشکاتیان را شنیدم و گزارشی چند ثانیه‌ای هم نشان دادند.
تازه فهمیدم که سیگار فروردین را از گوشه‌ی تخت برداشتن یعنی چه؟! تازه فهمیدم که مرگ آن سوسک را هم باید جدی می‌گرفتم، آخر شما هم بدانید که سوسک‌ها در زندان حق آب و گِل دارند، صاحب این خانه‌اَند و بعضی از انواع‌شان اصلا بنیان‌گذار این خانه‌اَند!
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی/ این شبیخون بَلا باز چه بود ای ساقی
حالا که فکر می‌کنم من این نوشته را انتخاب نکرده‌ام، کاملا بی‌اختیارم. این همه موضوع که می‌شد به عنوان یک زندانی به آن پرداخت ولی در این نوشته کاملا بی‌اختیارم. دارم به خودم فکر می‌کنم و به آسمان مُشبکی که بالای سرم هست! چه می‌شود نوشت که به کسی بر نخورد، چه می‌شود نوشت یا چه باید کرد و هزاران سوال دیگر برای‌اَم اصلا مطرح نیستند، در این نوشته کاملا بی‌اختیارم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم در خلوت تنهایی‌اَم در سلول انفرادی مضراب‌های مشکاتیان به یاری‌اَم بیاید. نمی‌دانم تجربه‌ای داشته‌اید یا نه، که کسی یا شیئی یا نوایی و یا هر چیز دیگری درست جایی که بیش‌ترین فشار به شما می‌آید به دادِتان برسد که چنین حسابی قبلا روی آن باز نکرده باشید؟! چه خیال‌ها که گذر نکرد، گمان می‌کردم لحظات تنهایی با خاطره‌ی چه کسانی رنگین می‌شود! شاید باورتان نشود که اگر نگویم ثانیه‌ای را هم صرفِ آنان نکردم، لااقل باید صادقانه بگویم به آن‌ها بی‌تفاوت بودم. زنده‌گی‌اَم خُمارِ «درصدی»ها شده بود. اکنون به شورش علیه زنده‌گیِ «درصدی» و «درصدی»ها بی‌تردیدم. در آن تنهاییِ هول‌ناک مدام صدای سنتور پرویزمشکاتیان در نوار«بیداد» در گوش‌اَم بود. ساعت‌ها- که احتمالا حوالی غروب بود- صدای سنتور مشکاتیان هم‌راه‌اَم بود و کاملا بَر من احاطه داشت و گاهی اشعاری را به نماینده‌گی از شجریان اضافه می‌کردم(چه غلط‌ها!!). من می‌خواندم ولی صدای شجریان را می‌شنیدم.
 صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست/عندلیبان را چه پیش آمد هَزاران را چه شد
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل باید‌ش...
هنوز برای خود‌م مبهم است که با همه‌ی عشق و علاقه‌ای که به صدای سازهای تار و دوتار دارم چه‌گونه صدای ساز سنتور مشکاتیان خلوت‌اَم را لب‌ریز کرد. شاید باورتان نشود ولی می‌خواستم خیلی زود این نکته را به دوستان بگویم تا ابتدا کمی شاید اسباب خنده شود ولی در نهایت بهانه‌ای برای روایت دردِ تنهایی می‌شد.
با این صحنه‌سازی‌ها و گمانه‌زنی‌ها خودت را مشغول کرده باشی که ناگهان خبر دهند "پرویزمشکاتیان هم رفت". شما بگویید چه حالی داشته باشم خوب است؟
ابرهای همه عالم در دل‌اَم می‌گریند...

پژمان رحیمی
مهرماه1388- زندان کارون اهواز

هیچ نظری موجود نیست: