۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

شعر سیاسی مشروطه (برای پاس‌داشتِ سال‌یادِ انقلاب مشروطه)


شعر سیاسی مشروطه
برای پاس‌داشتِ سال‌یادِ انقلاب مشروطه




محمد قراگوزلو

درآمد

مقاله­ئی که در پی می­خوانید، بخشی از سخن­رانی نگارنده در پاس­داشت یکصدمین سال­یاد انقلاب مشروطه است. این سخن­رانی نیمه­تمام مرداد ماه سال 1384 در دانشگاه تبریز برگزار شد و متن کامل و مکتوب آن در اختیار نویسنده نیست. از دانشجویان عزیزی که با صمیمیت هر چه تمام­تر بخش­هائی از این فایل صوتی ـ تصویری را در اختیار من قرار دادند سپاس­گزارم. مقاله­ کم و بیش از روی این فایل پیاده و تنظیم شده و بی­گمان از کاستی تهی نیست. به هر شکل 14 مرداد بهانه­ئی است برای مرور و بازخوانی گوشه­هائی از نخستین انقلاب ناکام دوران معاصر مردم ایران!
گمان می­زنم از همین نوشته­ی کوتاه نیز قوت تئوریک و قدرت پراتیک تاریخی چپ ایران و برتری آن بر لیبرالیسم به وضوح هویداست. از لاهوتی تا شاملو. شعر و فرهنگ چپ ما بر کل تولیدات راست و لیبرال می­چربد.
*غنا و تملق! شعر دوره ‌ی ”بازگشت“ كه از اواسط قرن دوازدهم (عهد افشاریه) آغاز شده و تا برهه‌ی شكل‌بندی شعر سیاسی مشروطه ادامه یافته است در مجموع جز تعداد انگشت شماری غزل زیبای عاشقانه - سروده‌ها‌ی طبیب اصفهانی، حاج سلیمان­ صباحی بیدگلی، مشتاق اصفهانی، میرزامحمدنصیراصفهانی، نشاط اصفهانی، واله داغستانی، هاتف اصفهانی، فروغی بسطامی و... - اثر مانده‌گاری به دفتر شعر فارسی نیافزوده است. غزل عاشقانه‌ی دوره‌ی بازگشت تحت تاثیر و به تقلید از غول‌های قرن هفتم و هشتم از جمله سعدی و رومی و به ویژه حافظ شكل بسته است. غزل‌هایی همچون:

طاعت از دست نیاید گنهی باید كرد
در دل دوست به هرحیله رهی باید كرد
(نشاط، 1337،صص:97-96)

كـی رفتـه­ئی زدل كه تمنا كنم تو را
كی بوده‌­ئی نهان كه هویـدا كنم تو را
(فروغی، 1336، ص:22)

غــم‌اَت در نـهان خـانه‌ی دل نشیند
بـه نـازی كه لیلــی به محـمل نشیند
(طبیب)

چه شود به چهره‌ی زرد من نظری برای خدا كنی
كه اگر كنی هـمه درد من به یكی نظاره دواكنی
(هاتف، 1349،ص: 261)

به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانی‌ام
به كنار من بنشینی و به كنار خود بنشانی‌ام
(هاتف، 1349، ص: 104)

نه فقط تداعی‌گر غزل غنایی مكتب شیراز است، بل‌كه از شاه‌كارهای شعر عصر مورد نظر نیز به شمار تواند رفت.
از یك منظر شعر دوره‌ی بازگشت را باید ”جنبش ادبی عهد قاجار دانست.“ (سیروس شمیسا، 1369،ص: 193)
با این همه در آثار این عصر، از آن همه جنایت، كشور فروشی، زن باره‌گی و انواع خباثتِ شاهان و درباریان خبری نیست. سهل است فروغی بسطامی - كه غنی‌ترین غزل‌های این دوران را به تقلید از حافظ سروده است - دفترش را با زشت‌ترین صور مداهنه و مجامله و مدیحه‌گویی انباشته است. چنان­كه بی‌شبهه می‌توان او را مداح خصوصی ناصرالدین‌شاه به شمار آورد:

گر وصف شه نبودی مقصود من فروغی
ایزد به من ندادی طبع غزل سرا را
(فروغی، 1336، ص: 3)

در آستانه‌ی جنبش بیداری ایرانیان، شعر فارسی به ترز شگفت‌ناكی وارد عرصه‌ی عمومی حیات توده‌ها می‌شود و از كوچه‌ و خیابان سر در می‌آورد. در این دوران قاآنی تداعی‌گر آخرین تلاش مذبوحانه‌ی به اصطلاح ”شعری“ است كه می‌كوشد كمر به خدمت قدرت سیاسی بندد و به جز روغن زبانی و مجیزگویی حكومت هیچ شأن و وظیفه‌ی دیگر برای خود قایل نیست. چنین است كه قاآنی در مدح حاج میرزا آغاسی ‌گوید:

مـلكی هست در لبـاس بشـر
این خلایق نه لایق بشـر است

و همین جناب ”شاعر“ در ستایشِ میرزاتقی ‌امیركبیر (جانشین آغاسی) به سرعت رنگ عوض می‌كند و این­گونه به خوش رقصی می‌نشیند:

به جای ظالمی شقی، نشسته عالمی تقی
كه مومنان متقی، كنند افتخارها!

میرزا فتح‌علی آخوندزاده در مورد شعر این دوره ‌گوید:
«در ایران نمی‌دانند ”پوئزی“ [منظور از پوئز، شعر ”poem “ است]‌چه‌گونه باید باشد. هرگونه منظومه‌ی لَغْوی را شعر می‌خوانند چنان می‌پندارند كه ”پوئز“ عبارت است از نظم كردن چند الفاظ [لفظ] بی‌معنی در یك وزن معین و قافیه دادن به آخر آن‌ها، در وصف محبوبان با صفات غیر واقع یا در وصف بهار و خزان با تشبیهات غیر طبیعی، از متاخرین، دیوان قاآنی از این گونه مزخرفات مشحون است.» (حمید زرین‌كوب، 1358، ص: 11)
میرزا آقاخان كرمانی كه معتقد بود: ”آتش زنه‌ی نور خرد جز سخن دیگر نتواند بود“ (باقر مومنی 1352، ص:50) در مورد مرده ریگ شعرا می‌نویسد: ... ”تاكنون از آثار ادبا و شعرای ما چه نوع تاثیری به عرصه‌ی ظهور رسیده...؟ آن‌چه مبالغه و اغراق گفته‌اند نتیجه‌ی آن مركوز داشتن دروغ در طبایع ساده‌ی مردم بوده است. آن‌چه مدح و مداهنه كرده‌اند، نتیجه‌ی آن تشویق وزرا و ملوك به انواع رذایل و سفاهت شده است... شعرای فرنگستان انواع این نوع شعرها [مدح و غنا و غزل] را گفته‌اند و ‌گویند ولی چنان شعری را تحت ترتیبات صحیحه آورده‌اند... كه جز تنویر افكار و رفع خرافات و بصیر ساختن خواطر و تنبیه غافلین و تربیت سفها و تادیب جاهلین و تشویق نفوس به فضایل و ردع و زجر قلوب از رذایل و عبرت و غیرت و حب وطن و ملت تاثیر دیگری بر اشعار ایشان مترتب نیست.“ (ناظم‌الاسلام كرمانی1362، ص: 223). زین‌العابدین مراغه‌ای در انتقاد از شاعران و نویسنده‌گان ایرانی چنین نوشته است: ”در ایران یك نفر ندیدم بدین خیال كه عیوب دولت و ملت را به قلم آورد. آن‌كه شعرایند خاك بر سرشان. تمام حواس و خیال آن‌ها منحصر بر این است كه یك نفر فرعون صفت نمرود روش را تعریف نموده، یك راس یابوی لنگ بگیرند.“ (زرین كوب، همان­ ص:13). عبدالرحیم طالبوف در گفت­وگویی با یك مخاطب فرضی چندین عامل را سبب ویرانی ایران دانسته و چنین نوشته است: ”یكی می‌گفت تربیت و ادبیات ما، مخرب اركان شرم طبیعی و آزرم بشری ما شد. اطفال، از بزرگان خود جز می‌زنم، می‌بندم، پدرش می‌سوزانم و هزار فحش و سایر نامربوطات دیگر نمی‌شنوند و از معلمین نتراشیده در مكاتب، باب هشت در عشق و جوانی چنان‌كه افتد و دانی یا حكایت قاضی همدان... و از این قبیل اشعار، مدیحه‌ی قاآنی در تعریف محمدشاه ثانی، سرداریه و قصاید یغما و هزار بی‌ادبی‌های دیگر یاد می‌گیرند“ (عبدالرحیم طالبوف، 1357، ص:198). سیدجمال‌الدین اسدآبادی در نقد شاعران روزگار و یادآوری مسوولیت آنان چنین گفته است: ”شعر با لطیف‌ترین احساسات بشری سروكار دارد و كلام شاعر دل‌نشین‌ترین كلام‌هاست. شعر فقط تقلید از سبك گذشته‌گان و كنار هم چیدن لفظ‌ها و تشبیهات زیبا نیست. سخن شاعر باید مردم را به سوی خوشبختی و ترقی و خُلق نیك راه‌نمایی كند“ (هُما ناطق 1357، ص: 240). آن ادبیات سرگرم كننده پیش‌آهنگانی داشت چون فتح‌علی‌خان صبا، كه شهنشاه نامه‌یی در مدح ممدوح منحطی چون فتح‌‌علی شاه سرود و خواست او را بر جای رستم شاهنامه بنشاند. یا میرزاحبیب قاآنی، كه میرزا آقاخان كرمانی وقتی به نام او می‌رسد كه ”برای قحبه‌ی پتیاره‌ای بیش از 20 قصیده سروده و او را در حد مریم عذرا بالا برده“ (حسین شایگان، فرهنگ و توسعه، ص:24) از خشم كف به لب می‌آورد.»

شعر سوسیالیستی

جنبش مشروطه­خواهی به موازات تاثیر بر تمام عرصه‌های حیات اجتماعی ملت ایران به ترز بی‌سابقه‌یی و بیش از آن‌چه انتظار می‌رفت، شعر و ادبیات را به خدمت اندیشه‌‌ی آزادی‌خواهی و رهایی از استبداد و انحطاط فرا خواند. غزل كه به اعتبار ساختار و شكل‌بندی تاریخی‌اش، قرن‌ها به استخدام توصیف اندام دل‌ربای دل‌بران درآمده بود به طور تمام عیار مجالس بزم و عشرت را به هم زد و از اتاق هم‌خوابی‌های وسوسه‌آمیز وارد میدان رزم و غیرت دلیران شد و به­سان ابزاری جنگی عمل‌ كرد. شعر مشروطیت به شدت سیاسی بود و در هر قالب كه فرو می­‌رفت، به چهره‌ی دولت پنجه می‌كشید. این شعر از یك­سو متاثر از دست‌آوردهای رنسانس‌ غرب بود و از سوی دیگر حتا مرزهای انقلاب فرانسه را پشت سر می‌نهاد و با بلشویك‌ها و انقلاب رهایی‌بخش طبقه‌ی كارگر در شمال ایران نرد عشق می‌زد و از سوسیالیسم دفاع می‌كرد. لاهوتی و فرخی شاعرانی بودند كه به وضوح پای رهبران انقلاب ماركسیستی را به شعر فارسی ‌گشودند و در ستایش از لنین شعر سرودند. ابوالقاسم لاهوتی (1332-1266) که به حق آوانگارد شعر سوسیالیستی و نخستین شاعر طبقه­ی کارگر ایران به شمار تواند رفت، در ستایش از انقلاب اکتبر و مدح بی­صله­ی لنین چنین سروده است:
ما فقیران که چنین عالم و دانا شده­ایم /هــم توانا شـده­ایم
همــه کـوران قدیمیم که بینا شده­ایم / همــه دانا شـده­ایم

ما همان کمبغلانیم که در دور امیر / بنده بودیم و اسیـر
بین چه آزاد و خوش از دولت شورا شده­ایم / همــه دانا شـده­ایم
بس که در بند بماندیم و به زنجیر شدیم / خسته و پیر شـدیم
فتح اکتبر به پیش آمد و برنا شده­ایم / همـه دانا شـده­ایم
تــوده­ی رنجبرانیــم که با راه لنین / در همه روی زمین
متحد بهر عوض کردن دنیا شده­ایم / همــه دانا شـده­ایم

چنین آثاری ممکن است از مبانی زیبائی­شناختی شعر فاصله گرفته و به شعار – که به نظر من یک ژانر ویژه­ی شعری­ست – نزدیک شده باشد، اما به هر شکل با تمام وجود به عنوان هنر متعهد در خدمت انقلاب کارگران و زحمت­کشان قرار می­گیرد و تعهد سیاسی را تا عمق استخوان سراینده می­برد. لاهوتی تنها شاعر فارسی سرا است که به دفعات در شعر خود از واژه­های حزب و کمونیست و انقلاب و کارگر و زحمت­کش و دهقان بهره­ برده و به بارها نام رهبران انقلاب اکتبر را به شعرش راه داده است. بی­گمان هدف او از چنین روی­کردی، تعمیم اهداف انقلاب سوسیالیستی در میان مردم ایران بوده است. فی­المثل در ابتدای قطعه­ئی که به فردی (ح.ب.؟) هدیه داده، چنین گفته است:
در دســت او همیــشه کتاب و قلم بـود
پیوسته در مبارزه با بیش و کم بـود

او عضو حزب نیست. ولی هست کمونیست
داند که کمونیسم بدون حساب نیست...

لاهوتی در دو بیتی کنائی و طنز گونه­ئی خطاب ”به دشمن آزادی زنان“ سروده:

ز من بشنو کمی گر شرم داری
زن خود را که ناموست شماری

اگر پوشیده می­داری چه دانند
که تو ناموس داری یا نداری؟!

(در افزوده: کلیات لاهوتی چاپ مسکو و تاجیکستان به قدری انباشته از غلط­های چاپی و نگارشی­ست که گاه خواندن شعر را دشوار می­سازد. ای کاش فرصت و امکانی فراهم می­شد تا آثار آن بزرگ­مرد را تصحیح می­کردم)
لاهوتی که به درست پیش­گام شعر سوسیالیستی ایران بوده و از یک منظر رونوشت برتولد برشت است، در سال 1922 به اتحاد جماهیر شوروی رفته و به فراگیری آثار مارکس و لنین پرداخته است. او که شوروی را ”وطن دوم“ خود می­دانست در این باره گفته:"آشنا شدن من با منبع­های یکم تئوری مارکسیستی به صفت کارهای من بسیار خوب نتیجه بخشید." وفاداری او به انقلاب اکتبر و دفاع جانانه و صمیمانه از دست­آوردهای نخستین انقلاب کارگری ابتدای سده­ی بیستم لاهوتی را تا مقام وزارت فرهنگ تاجیکستان – که زبان­شان فارسی بود – ارتقاء داد و به دریافت جایزه­ی معتبر لنین مفتخر کرد. آشنائی لاهوتی با سوسیالیسم مارکسی تا آن­جا عمیق بود که به خوبی می­دانست طبقه­ی کارگر فقط با نیروی خود از قید و بند بورژوازی رها می­شود.

ای کارگر نجات تو در بازوان توست
نومید باش ازشه و از کردگار هم

تاکید لاهوتی مبنی بر این که تمام امکانات و ثروت موجود در جامعه­ی سرمایه­داری نتیجه­ی نیروی کار طبقه­ی کارگراست، در این بیت به وضوح آمده:

ویران شود بنای جهان بی­وجود ما
درس و کتاب و دفتر و دانش ز رنج ماست

(در افزوده: قابل توجه نئو مارکسیست­ها و حضرات اصحاب فرانکفورت که به تدریج تکنولوژی و دانش و روبات را به جای طبقه­ی کارگر نشانده­اند؟!) فرخی­یزدی نیز همچون لاهوتی دل در گرد انقلاب سوسیالیستی داشت و برای رهائی کارگران و زحمت­کشان می­نوشت و می­سرود:

توده را با جنگ صنفی آشنا باید نمود
کش­مکش را بر سر فقر و غنا باید نمود

از آن­جا که نگارنده بخشی از کتاب( ”همسایه­گان درد“ 1387، تهران: نگاه) را به بررسی فشرده­ی شعر و اندیشه­ی فرخی یزدی اختصاص داده و در چند اجتماع پر شور دانشجوئی درباره­ی ابعاد مختلف شخصیت­ سیاسی فرخی سخن گفته (و این سخن­رانی ها به اهتمام دانشجویان دانشگاه تهران در سال 1378 پیاده، چاپ و منتشر شده و در بعضی از جراید آن زمان به صورت شکسته بسته آمده است)، در نتیجه فرخی را به اعتبار رعایت اقتصاد کلام وا می­گذارم و به شعر رادیکال و اجتماعی عارف می­پردازم.

رادیکالیسم اجتماعی عارف

تاثیر لاهوتی و فرخی بر شعر سیاسی عصر مشروطه تا آن­جا قوت یافت كه حتا دامن خنیاگر شوریده‌ای همچون عارف قزوینی را نیز گرفت. عارف بر بستر كلام غنایی حافظ می‌نشست و همچون مایاكوفسكی لب به ستایش ولادیمیر ایلیچ لنین می‌گشود:

ای لنـین ای فـرشـته‌ی رحـمت
تخم چـشم من آشیـانه‌ی توسـت


كـن قـدم رنجه زود بی‌زحـمت
هین بفرما كه خانه، خانه‌ی توست
(عارف، 1364،ص: 86)

شاعران مبارز، موسیقی ردیفی و آوازی را هم زیر بال خود می‌گرفتند و بسیاری از غزل‌ها و چهارپاره‌ها را به شكل تصنیف‌های انقلابی بر سر كوی و برزن علیه استبداد می‌خواندند:

رحـم ای خدای دادگر كـردی نكـردی
ابـقا به اعـقاب قـجر كـردی، نكـردی
(پیشین، ص: 324)

شاعرانی همچون عارف فقط شعر سیاسی نمی‌گفتند. آنان، به­سان رزمنده‌گان وارد كارزار سیاست و آزادی‌خواهی شده و همدوش انقلابیانی مانند حیدرخان عمواوغلی می‌جنگیدند.
« عارف پس از شنیدن خبر مقاومت كلنل محمدتقی پسیان در برابر كابینه‌ی بورژوای قوام به مشهد سفر كرد و دو ماه پس از قیام خراسان خود را به كلنل رساند و به تعبیری مشاور او شد.» (علی آذری، 1368، ص: 438)
در این زمان عارف در مقام تهییج و تشجیع كلنل برای فتح تهران كه حداقل آن به بركناری قوام از صدارت و حداكثر آن به جمهوری كردن ایران ‌می­انجامید، برآمد. یكی از افسران هم‌قطار كلنل پسیان به نام قدرت منصور بی‌واسطه‌‌ از عارف نقل می‌كند كه او در آن ایام اظهار امیدواری به فتح تهران به دست ژاندارم‌ها كرده است. در همین تاریخ (1300 هـ.ش) عارف دور از تهران غزلی به نفع جمهوری و بر ضد سلطنت سرود:

به مردم این همه بی‌داد شد ز مـركز داد
زدیم تیشه بر این ریشه هر چه باداباد

در همین غزل عارف ناامیدی خود را از هرگونه اصلاحات و تعمیر در حكومت بیان كرد و فریاد جمهوری‌خواهی سر داد:

از این اسـاس غلـط این بنای پای بـر آب
نتیجه نیست ز تـعمیر این خـراب آباد

پس از مـصیبت بسیار عـید جـمهوری
به زیـر سـایه‌ی آن زنده‌گی مـبارك باد

خوشم كه دست طبیعت گذاشت در ره باد
چـراغ سلـطنت شـاه بـر دریـچه‌ی باد

تـو نـیز فـاتحه‌ی سلـطنت بـخوان عارف
خـداش با هـمه بـد فـطرتی بیامـرزاد

وقتی كلنل پسیان در حدود قوچان طی جنگی فشرده كه خود را با عجله به آن جا رسانده بود كشته شد، عارف خود را سرزنش كرد که چرا نتوانسته است به موقع كلنل را از رفتن به آن منطقه باز دارد. پس از این ماجرای دردناك، عارف سوگ‌نامه‌ای در رثای كلنل سرود:

میانه‌ی سر و همسر، كسی كه از سرخویش
گذشت، بگذرد از هر چه جز ز كشور خویـش

هــزار چـون من بی‌پا و سر، فـدای كسی
كـه در سراسـر ایـران، ندید هـمسر خویـش

تـنـم فـدای سـر دادگسـتری كــز خـون
هزار نـقش وطـن كرد زیـب پـیكر خویـش

سـر و سـران سـپه، جـامه‌ها درنـد بر آن
سپهبدی كه بـدی سـرپرست لشكر خـویش

این غزل عارف به حدی مطلوب افتاد كه در سال 1301 (یك سال بعد)، بهار، در قضیه‌ی پیش‌نهاد اعطای امتیاز نفت شمال به آمریكا، ‌به استقبال عارف رفت و چامه‌ای سرود:

كسی كه افسر همت نهاد بر سر خویش
بـه دست كس نـدهد اختیار كشـور خویـش

بگو به سفله كه دردست اجـنبی ننـهد كسی
كه نان پـدر خورده، دست مـادر خویش...

... حقوق نفـت شمال و جنوب خاصه‌ی ماست
بگو بـه خـصم بسوزد بـه نفت، پیـكر خویش

ز مـن بـهار بـگو بـا برادران حسود
بـه رایـگان نفروشد كسـی بـرادر خویش
(بهار، 1366، مجلد 1،. ص: 348)

زمانی­كه حسین خزاعی امیر لشگر جدید شرق، قبر كلنل پسیان را نبش كرد و جنازه‌اش را از آرامگاه نادر افشار به گورستان سراب مشهد انتقال داد، این عارف بود كه نغمه سر داد:

زنـده به خـون خواهی‌ات هـزار سیـاووش
گردد از آن قطره خون كه از تو زند جوش

عشق به ایران، به خون كشیدت و این خون
كـی كـند ایرانـی ار كـس است فراموش

در همان روزها مشروطه‌خواهان انقلابی سر بریده كلنل را بر كارت‌پستال‌هایی نقش و این دو بیت عارف را زیر آن چاپ كردند:
این سر كه نشان سرپرستی است
امروز رها ز قید هستی است
بـا دیـده‌ی عـبرتش بـبینید
این عاقبت وطن پرستی است

تاسف عارف از قتل‌ كلنل پسیان تا آن جا پیش رفته است كه شاعر شوریده دچار افسرده‌گی و دل‌مرده‌گی شده و دو بار قصد خودكشی كرده است. عارف به مناسبت سال‌یاد شهادت كلنل چنین نوشت:
«هشتم محرم 1341 این غزل را در شهر سنندج به یادگار شهادت خداوندگار عظمت و ابهت، مجسمه‌ی شرافت و وطن پرستی، دلیر بی‌نظیر دوره‌ی انقلاب، مقتول محیط مسموم و مردم­كش و قوام­السلطنه پرور، سر بریده‌ی عهد جهالت و نادانی – به قیمت سه قران و ده شاهی به دست شمر ایرانی یك نفر قوچانی به امر تلگرافی حضرت اشرف قوام­السلطنه و به دستور سردار بجنوردی – نیك نام الی‌الابد، سردار با افتخار ایران، محمدتقی‌خان[پسیان] كه نام مقدس‌اَش به رنگ خون، مقدس‌ترین كلمه­یی است برای لوحه‌ی سینه‌های پاك و چاك­چاكِ هر ایرانی وطن پرست، به تهران فرستادم:
به من مگو كه مكن گریه، گریه كار من است
كسی كه باعث این كار گشته، یار من است

مـتاع گـریه به بازار عشـق رایج و اشك
بـرای آب‌رو و قـدر و اعـتبار من است

بـه سـر چه خـاك به جز خاك تعـزیت ریزم
بـه كشوری كـه مصیبت زمـام‌دار من است

تـدارك سـفر مـرگ دید عـارف و گفت
در این سفـر كلنل چشم انتـظار من است

شعر سیاسی عصر مشروطیت با ایرج میرزا كه شاه‌زاده­ئی از نواده‌گان فتح‌علی شاه قاجار بود و در خراسان تحت ولایت احمد قوام‌السلطنه و دوران فرمان‌روایی كلنل محمدتقی پسیان مناصب دولتی داشت، وارد عرصه‌های تازه‌­ئی شد كه مهم‌ترین ویژه‌گی‌اش هجو دولت‌مردان و سنت‌های پوسیده‌ی فئودالی بود:

كه گمان داشت كه این شور به پا خواهد شد
هر چه دزد است ز نظمیه رها خواهد شد
دور ظلـمت بـدل از دور ضیـــا خواهـد شد
دزد كـت بستـه، رئیس الـوزرا خواهد شد

مملكت باز همان‌ آش و همان كاسه شود
لـعل ما سـنگ شود لؤلؤی ما ماسه شود
این رئیس‌الـوزرا قابـل فراشـی نیست
لایـق آن كه تو دل بسته‌ی او بـاشی نیست

همتش جز پی اخاذی و كلاشــی نیست
در بساطش به جز از مرتشی و راشی نیست
گـر جـهان را بسپـاریش، جهان را بخورد
ور وطن لقمه‌‌ی نانـی شـود، آن را بخورد...
(ایرج‌ میرزا، بی‌تا، ص: 52)

شعر سیاسی و آزادی­خواه مشروطیت اگرچه گاه یك­سره به شعار و خبر تنه می‌زند و از مبانی زیبایی‌شناختی شعر تهی می‌شود اما به هر حال گواه آگاه روزگار خویش است. و از همین منظر نیز همدوش­ رزمنده‌گان برای تحقق آزادی، برابری و عدالت اجتماعی صحنه‌های نبرد اجتماعی كشور را گرم می‌كند و در این راه بیش از سهم خود هزینه‌های جانی می‌پردازد. تبعید و زندانی شدن پی‌درپی شاعران و روزنامه‌نگاران، به قتل‌ رسیدن فرخی­یزدی و میرزاده‌ی عشقی و تحمل فشارهای شدید امنیتی و محدویت‌های طاقت‌فرسای اجتماعی‌، نتیجه‌ی تلفیق شعر و سیاست و گلاویز شدن شاعران با دولت­های استبدادی است.

Mohammad.QhQ@Gmail.com



منابع:

- آذری. علی (1368) قیام کلنل محمدتقی­خان، تهران: صفی­علی­شاه
- بهار. محمدتقی (1336) دیوان ملک­الشعرای بهار، تهران: امیرکبیر، 2 مجلد
- زرین­کوب. حمید (1358) چشم­انداز شعر نو فارسی، تهران: توس
- شمیسا. سیروس (1369) سیر غزل در شعر فارسی، تهران: فردوس
- طالبوف. عبدالرحیم (1357) آزادی و سیاست، به کوشش ایرج افشار، تهران: سحر
- عارف قزوینی (1367) کلیات عارف به اهتمام حائری، تهران: جاویدان
- فرخی­یزدی. محمد (1362) دیوان فرخی، به کوشش حسین مکی، تهران: امیرکبیر
- کرمانی. ناظم­الاسلام (1362) تاریخ بیداری ایرانیان، به اهتمام سعیدی سیرجانی، تهران: نوین + آگاه
- لاهوتی. ابوالقاسم (1357) کلیات لاهوتی، به کوشش بهروز مشیری، تهران: توکا
- مومنی. باقر (1352) ادبیات مشروطه، تهران: گلشائی
- ناطق. هما (1357) از ماست که بر ماست، تهران: آگاه

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

اشک ها و لبخندها(ادبیات کارگری)


اشک ها و لبخندها


پورحسن خیرخدایی









توضیح وبلاگ
:مطلبی که اکنون ارائه می شود توسط رفیق گرامی پورحسن خیرخدایی برای ما ارسال شده است.شرایط سخت کار و زنده‌گی طاقت فرسای یک کارگر صنعتی باعث نشده که این رفیق مطالعه و تحقیق را کم اهمیت دهد و همان‌طور که در آثار ایشان خواهید دید به شیوه‌ی گزارش/داستان تلاش کرده است وضعیت بخشی از طبقه‌ی کارگر ایران و مصائب آنان را ارائه کند.اولین نوشته‌ی ایشان در پیشِ روی است.آثار ایشان در برخی از سایت ها نیز موجود است که با رضایت ایشان و با ویرایش جدید دوباره در این وبلاگ منتشر می شوند. با سپاس فراوان از رفیق پورحسن عزیز.



هادی دیروز دو ساعت زودتر از تایمِ کاری مرخصیِ ساعتی گرفته بود، می‌خواست عینک مطالعه‌اَش را تعمیر کند، اما من تو دلش را خوانده بودم، می‌دانستم پس از این همه مدت كار ِبی‌وقفه و طاقت فرسا، سخت به دنبال پر كردن خلاء‌های درونی‌اَش است. شش ماهِ آزگار است كه بی‌وقفه کار می‌کند، ده‌ها دغدغه دارد، آدم‌ها سنگ و ماشین كه نیستند، احساس دارند!، شش ماهی‌ست که تَنگِ هم کار می‌کنیم، شش ماه تَنگِ هم‌ با وسایل و ابزارِ کار کلنجار رفتن و زور زدن و كار كردن زیر نگاه سنگینِ سرپرست کار و رئیس کارگاه.
هادی برای محور كردنِ آهنِ H بدقلق، پُتک می‌زد و من قلاب جین‌بلاک را حلقه‌ی گردنِ Hکرده و دسته را نرم بالا و پایین می‌كردم تا آهن زمخت را تراز كنیم. هادی مشعل دستی را روی موضع گرفته بود و من پتک می‌زدم، ناظرِ کارفرما و رئیس اجرا هم بالای سرِ ما کار را نظارت می‌کردند.
من مثل درشکه‌چیِ مفلوکی كه كارِ یابوی پیرش را خودش انجام می‌دهد، جلوی «موتورْ جوش» را بلند کرده و می‌کشیدم، و هادی زیرِ وزن کابل‌های اَنبُر و اتصال، که حلقه‌ی دو کتفش کرده بود، پشت موتور‌ْجوش را به طرف جلو هل می‌داد، زور می‌زد و عرق می‌ریخت.
یک بار وقتی که من کابل‌های چِر شده‌ی اَنبُر و اتصالِ وِلو شده را برای جا‌به‌جایی و بردن به محل کارِ جدید رُول می‌کردم، خاک همه‌ی سر و صورت و لباس‌هایم را پوشانده بود و هادی می‌خندید و می‌گفت: شبیه خری شده‌ای که با جُل‌و‌پَلاس تویِ خاکْ‌‌روبه غلت زده باشه.
هادی توی ارتفاع جوشکاری می‌کرد. من نیروی کمکی‌اش بودم و زیر دانه‌های ریزِ مذاب و جان‌گدازِ جوش در حالی که برقِ بنفش مثل سیخ تا مغزِ مردمکِ چشم‌اَم فرو می‌رفت، الکترود و ابزارِ کار به او می‌رساندم. بعضی وقت‌ها هم كار برعکس می‌شد، من جوشکاری می‌کردم و مردمک چشم هادی آزار می‌دید.
شش ماه در بهترین و مفیدترین ساعات روزگار تَنگِ هم کار کردن و سختی کشیدن یعنی انس و الفت ، یعنی با هم بودن و هم‌دیگر را درک کردن، و به همه‌ی زوایا و زیر و بمِ اخلاق و خصوصیات هم‌دیگر پی بردن. توی این شش ماه هم‌کاری هادی یک بار قبلا مرخصی ساعتی گرفته بود. این بارِ دوم بود که مرخصی ساعتی می‌گرفت. بار اول سه ماه پیش بود، هادی هم‌زمان با مشغول شدن در این واحد، خانه‌اش را هم جابه‌جا کرده بود. از این لحاظ راضی بود و می‌گفت كه "خیلی بده آدم، تازه، جایی خونه‌ای رو اجاره کنه، اون وقت از همون ماه‌هایِ اول نتونه کار پیدا کنه تا اجاره خونهَ‌ش رو به موقع پرداخت کنه. خیلی سنگینه، آدم ضایع می‌شه- البته بَرا زن و بچه‌ها که توی محل هستند بیشتر گرون تموم می‌شه".
وقتی که سه ماه پیش، و فردای بعد از آن روزی که هادی مرخصی ساعتی گرفته بود مشغول کار شدیم، تمام روز و بلافاصله می‌خندید، من هم می خندیدم، هادی با تأثری آمیخته با لذتی درونی و در حالی که لبخند ملایمی روی لب‌هایش نشسته بود آرام می‌گفت: اَکِ هی! - اَکِ هی!، و تعریف می‌کرد: دیروز نزدیک بود که گم بشم. توی این سه ماهه شب از خونه بیرون می‌اومدم و شب بر می‌گشتم، محله و منزل هم که تازه بود و برام نا آشنا. وقتی که با تردید و مثِ غریبه‌ها از توی کوچه‌ای که هر روز صبح زود از اون خارج می‌شدم و هر شب دوباره از همون مسیر به خونه بر می‌گشتم، توی خلوت و سیاهیِ در شب فرو رفته، همه چیز مات و کِدر بود. دیروز تو روزِ روشن و تردد آدم‌ها چشم‌اَم روی رنگ‌های گوناگون و چیزهایی که ندیده بودم می‌افتاد، ساختمونی که زیرْزمین‌اِش خونه‌ام بود، رنگ آجری داشت! یعنی آجری. آجری بود. تعجب کردم، گفتم نکنه اشتباهی اومده باشم، تعجبم زمانی بیشتر شد که درست پشت دیوارِ خونه‌ی روبرویی‌مون یه درخت بزرگ خرمالو از توی حیاط بالا اومده و نیمی از طول فضای بالای دیوار رو پر کرده، از توی کوچه چه جلوه‌ی خوشی داشت. به آدم می‌خندید و به اندازه‌ی تعداد برگای سبزش میوه‌های درشتِ قرمزِ خرمالو داشت و شاید هم زیادتر! تردیدم داشت طولانی می‌شد. آخه من تاکنون همچی چیزهایی رو دور و بر و روبروی خونه‌ام ندیده بودم، هاج و واج مونده و داشتم برمی‌گشتم که دخترم با کیف مدرسه‌اش که روی کولِش بود اومد و نجاتم داد. و با تأثر و لبخندی دل‌پذیر؛ " اَکِ هِی! - اَکِ هِی!، اما امروز وقتی‌که بعد از مرخصیِ دو ساعته‌ی دیروزی وسایل و ابزارِ کارمان را در موضع جدید کار قرار دادیم و مشغول کار شدیم منتظر لبخند هادی بودم و تعریفش از دو ساعت مرخصی و لابد شنیدنِ" اَکِ هِی –اَکِ هِی" اش، که به دنبالش می‌آمد، هادی لبخند نمی‌زد، دُژم بود و چهره‌اش تلخ و از رنگ افتاده.
فکر کردم خُب شاید دیروز نتوانسته کارهایش را ردیف کند و احیانا روی هزینه‌های سنگین زندگی و پرداخت پول شهریه‌ی کلاس های آموزشگاه بچه های‌اَش کسری داشته است – آخر زندگی همه‌اش شده هزینه و مصرف چیز دیگری نمانده! اما نه اشتباه می‌کردم، هادی بیش از این‌ها گرفته بود و اخم‌هایش در هم رفته، ساعت ده شد موقع صرف صبحانه کارگاهی، یعنی ضمن کار لقمه‌هایت را ببلعی، حق نشستن نداری و همیشه در این مواقع و در میان بلع لقمه‌ها جای یکی دو شوخی و اختلاط هم باز می‌شود، انتظارم بیهوده بود و هادی نه لقمه‌هایش را بلعید و نه خندید، من و هادی عادت کرده بودیم با یکی دو گفت‌وگوی بریده و از سر و ته افتاده، دور از چشم سرپرست، کار را قابل تحمل کنیم و به این وسیله سر و دُم وقت و ساعات طولانی کار را ببریم وکوتاه‌تر کنیم.
نگرانی‌اَم زیادتر شد، ظهر شد و هادی نهارش را هم که همراه آورده بود نخورد، ولی یکی دو ساعت که از ظهر گذشت کمی سبک‌تر شد،کارگرانی که برای آب خوردن از کنار ما می‌گذشتند هم متوجه شده بودند که هادی پَکَر است و با ما شوخی می‌کردند، و هادی هم دوبار عطش‌اَش را با آب فرو نشاند، چشمانش فروغ و روشنایی گرفت و حالت ماهیچه‌های صورتش که به هم ریخته شده بود عادی شد، وقتی با اصرار خواستم صحبت کند خیلی خفیف یك بار "اَکِ هِی" گفت و به دنبال‌اَش "دیروز وقتی که در میدون گاراژ (آزادی) پیاده شدم خودمو میونِ فروشنده‌های دروه‌گرد، بساطی‌های پیاده‌رو، دست‌فروشا - سربازا- کارگرای آواره دیدم، زنایی که برای شوهراشون کارگرای میدون تره بار غذا آوُرده و حالا با بقچه‌های پر از میوه که به خونه بر می‌گشتن و همه رقم از آدم‌های زحمتکش و مردمی که در هیاهو و به دنبال معاش بودن، خیلی خوشحال بودم اما از اول شروع كردم به بُز بیاری، تازه چند قدمی از میون مردمِ به هم فشرده‌ی توی میدون پا بیرون نگذاشته بودم و داشتم از تو پیاده‌رو که کمی عریض و خلوت‌تر بود می‌رفتم یه دفعه تو پیاده‌رو، تو بساطی که فروشنده‌ای پهن کرده بود و همه رقم جنس خُرد و ریزِ چینی، مالزیایی، سنگاپوری می‌فروخت، از پس گوشم بی‌هوا صدای زنگ ساعت رومیزی بلند شد؛ دررررررر... و صدای زنگ‌اِش عینهو همون ساعتی بود که تو خونه داشتم و هر روز صبح خیلی زود و زمانی که تازه سرم از افکاری که پشت سرِ هم به مغزم فشار می‌آوُرد داره از درد خلاص می‌شه و به خواب عمیق و سنگینی فرو می‌رَم صداش بلند می‌شه، درررررر... مثِ این که از کوه سقوط کرده باشی سرت از درد می ترکه، همه جای بدن و استخون‌هات کوفته و درد می‌کنه، دَهنت تلخه. برای لحظاتی جا خوردم، خودمو گم کردم، ناسزا گفتم، خواستم دو پایی روی ساعت بپرم و صداش رو ببُرم، نمی‌دونستم صبح ِزوده یا عصره و مرخصی ساعتی گرفته‌ام؟! دَهنم خشک شد، و درجا دچار کرختی و سستی شدم و همون طور موندم که چیکار کنم؟!" هادی حرفش را تمام نکرده بود كه من مثل بشکه‌ی دویست لیتریِ پلاستیکیِ پُری که از مواد جنس دوم ساخته شده باشد و تحت فشار بشکه‌های مرغوب باشد یک مرتبه ترکیدم، آن قدر خندیدم که نزدیک بود نفسم قطع شود، صدای خنده‌ام کارگاه را پر کرد، کارگرانِ همه‌ی قسمت ها به طرف ما سَرَک کشیدند و نگاه می‌کردند، برای لحظه‌ی کوتاه‌یی فکر کردم اکسیژن به سلول‌های مغزم نرسیده، با دست پرده دیافراگم‌اَم را به طرف داخل شکم فشار دادم، به خود آمدم نگاهم روی هادی متوقف شده و خنده‌ام قطع شد. هادی همان طور یُبس و خشک گاهی نگاهش به من و گاهی نگاهش را می‌گرفت و حالش مثل قبل از وقتی شده بود كه داستانش را تعریف کرد.
شرمنده شدم و با پوزش و بدون معطلی و برای خشنودی هادی، داستان خودم و ساعتم را برای‌اَش تعریف کردم -که چطور گاهی جنی می‌شود و یا به خاطر کمی جابه‌جایی در چند ماه یک روز اعتصاب خشک می‌کند و دهانش را می‌دوزد و صدایش در نمی‌آید، و موقعی که در یک چنین روزی که دو ساعت از 5/5 صبح گذشته بود بیدار شدم مثل این بود که جک هیدرولیکی که لوله فشار قوی20 اینچی را بالا برده و همان طور که کارگر مشغول کار در زیر لوله است جک آرام آرام خالی کند و سر کارگر آن زیر مانده باشد مثل موش تو تله، یک دفعه از خواب بیدار شدم. وحشت همه‌ی وجودم را گرفته بود، سرم داشت از درد می‌ترکید، مثل این که هر چه پرنده‌ی دارکوب تو دنیاست روی تنم نشسته و به بدنم می‌کوبند نمی‌دانستم چکار می‌کنم مشتم را با غیظ در هوا چرخاندم و روی ساعت فرود آوردم، لِه و لَوَرده شد، قشقرق به پا کردم بچه هایم جا خوردند، فکر می‌کردند باید دیوانه شده باشم تا حالا توی هم‌چی ساعتی از روز این طور مرا آشفته ندیده بودند، برای یک لحظه بود، سپس همه چیز تمام شد، یعنی فروکش کردم، نشستم با زنم و بچه‌هایم صبحانه نان گرم و چایْ شیرین و پنیر خوردم، چه لذتی داشت، هیچ موقع فراموشم نمی‌شود، مثل یک غنیمت لذتش را با خودم دارم نه تنها آن پنیر و چایْ شیرین صبحانه، که بعدش وقتی توی خیابان آمدم تا با تاُخیر خودم را به کارم برسانم، بچه‌های کودکستانی با لباس‌های تر و تمیز و کیف‌هایی که پر از آب‌رنگ و مداد بود توی کولیِ روی پشتشان و دستان کوچکشان در دست مادران‌شان با هم وَرجه وُرجه می‌کردند و راه می‌رفتند، دختران و پسران جوان دلباخته‌ای که در بی‌قراری منتظر ملاقات کوچک چاقْ سلامتی با دوستان‌شان در محل قرار ناشکیب ایستاده بودند و مضطرب از تاُخیری که در درس‌شان افتاده، به‌جای قارررر و قارررر کلاغ‌هایی که هر روز صبح و در تاریکی که شب هنوز همه جا را در خود فرو گذاشته، از روی درخت‌های کاج بزرگ میدان بلند می‌شوند و در آسمان که رنگ خودش را پیدا نکرده به طرف لاشه مردارهای شب مانده به پرواز در می‌آمدند، گنجشک‌های کوچک و پر تحرک و پر سر و صدا در مقابل پرتو زرین خورشید صبح‌گاهان بر روی کاج‌ها چه هم‌همه و غوغایی بر پا کرده بودند، و ره‌گذران لحظاتی گوش به غوغای آنان می‌سپردند، و من هم‌چنان که منتظر تاکسی مانده بودم گوش به غوغای گنجشکان سپرده بودم و فکر می‌کردم که چه چیزی موجب این همه آشوب، هم‌همه و دمونستراسیون آن‌ها شده، شاید آن‌ها هم در زندگی اجتماعی‌شان 1871 و 1917 دارند، و شاید آن‌ها هم مانند ما گرفتار دشمن وحشی شده‌اند که از مغاک و مدفن تاریخ گذشته سر بر آورده و در روشنایی، بهروزی، نشاط و شادی را روی آن‌ها بسته، و برای رهایی از تیره‌گی، نکبت و فقر و ظلمتی که گرفتار شده‌اند انجمن بر پا کرده! درست در همان مکانی ایستاده بودم که هر روز پیش از روشنایی سوار مینی‌بوس سرویس شرکت می‌شدم، نیزه‌های خورشید در خطی راست بر دانه‌های شبنمی که بر روی سبزه و چمن کنارم نشسته بودند فرو می‌رفتند ، و در هر قطره شبنمی پری خورشید کوچکی بود و گل بنفشه ای که به سختی و با تلاش بسیار سرش را از درون علف‌ها بیرون آورده بود، روی برگ‌های رنگارنگش دانه‌های شبنم لغزانی بود، که در پرتو خورشید هفت رنگه ی کوچکی برفراز سرش بوجود آمده بود، بنفشه کوچک هزار راز داشت و من هر روز بدون کم‌ترین توجه‌یی و محروم از لذت دیدارش بودم، در تاکسی نشستم، بوی عطر و اُدوکُلن فضای تاکسی رو پر کرده بود و من در مسیر کارگاه می‌رفتم و پلک‌های چشم‌هایم روی هم افتاده و با احساس دل‌پذیری مطابق معمول و عادتی که شامه‌ام در سرویس مینی‌بوس کارگری پیدا کرده بود، بوی خواب همراه با بوی زنگ و خردهْ ریزِ فلزات و بوی براده‌های داغِ ریزی که در لباس مانده و در تن عرق کرده و نم‌ناک نشسته، با بوی تینر و رنگ و بوهای کارگاهی دیگری که قاطی شده بود در سرم می‌پیچید و فکر می‌کردم تا چند دقیقه دیگر در میان دوستان کارگرم هستنم .
آن روز را فراموش نمی‌کنم و همه‌اش را مدیون اعتصاب خشک ساعتم بودم که لب دوخته بود و من خورد و خمیرش کردم، و بعدها همیشه فکر می‌کردم چرا ساعتم را خورد کردم؟ مگر با سکوتش در آن روز آن همه لذت به من نبخشید! عاقبت دریافتم که برای این با مشت خوردش کردم که تمام 365 روزِ سال گذشته و پیش از اتفاقِ آن روز، هر روز صبح و پیش از این که روز از دل شب بیرون بیاید بدون هیچ گذشتی و با پر رویی و بی‌حیایی دررررررر بیدارم می‌کرد. وقتی قصه‌ام در این جا خاتمه یافت هادی به طرفم آمد و چهره‌اش بازتر و لبخندش نمایان‌تر بود، دست راستش را روی شانه چپم گذاشت و سرش نزدیک گوشم و شنیدم که دو بار پشت سرِ هم "اَکِ هِی" گفت و مکثی کرد، نگاه‌اَش در چشم‌هایم متوقف شد آخر داشت قصه دیروزش را تعریف می‌کرد که من ترکیده بودم و داستان ساعت خودم را برایش گفتم و حالا ازش خواستم دنباله‌ی قصه‌ی مرخصیِ دو ساعته‌ی دیروزش را ادامه بدهد از همان جا که صدای ساعت بساطیِ پیاده رو حالش را گرفته بود. نگاه‌اَش پر از محبت و حمایت شوق انگیز بود تا کنون هیچ موقع تو نگاه خانواده‌ی خودم، پدرم، مادرم، برادرانم، خواهرانم، پسرم، دخترم و فَک و فامیلم این قدر محبت و دل‌گرمی ندیده بودم که از توی نگاه هادی احساس می کردم.
بهش گفتم: فدایت شوم، می‌فهمم، حس می کنم، حداقل توی همین مدت کم که با هم بودیم خیلی چیزها از تو یاد گرفتم؛ و داشتم مثل همیشه احساساتی می‌شدم، "هادی چطوری بِهت بگم! مثِ ماهی‌گیر زحمت‌کشی که بچه‌های کوچک و گرسنه‌اش تو خونه‌ی سرد و بی‌رونق‌شان در انتظارند تا پدرشون با ماهی‌هایی که از دریا گرفته برگرده، گرمی و شادی رو براشون به خانه بیاره و ماهی‌گیر دریا رو می گرده و ماهی می‌خواد! منم انتظار دنباله‌ی قصه‌َت رو می‌کشم" !
-"مثِ کشاورزی که همه امید و آرزوهاش رو همراه با دونه‌هایی که برای رفع گرسنگی بچه‌هاش در خاک کرده، در انتظار رشد و باروری دونه‌هاش بارون می‌خواد اگر همه سیل‌ها و بارون‌های دنیا بر او و زمینش بباره تا زمانی که محصولش به ثمر ننشسته آشوب و دل نگرونیش کم نمی‌شه احساس بی آبی و تشنگی می‌کنه! هادی بر من ببار و قصه‌َت رو برام بگو!"
هادی روبرویم بود و متین و پر قدرت: اَکِ هِی، باشه می‌گم!، خیلی خوب سوار شدی،- خوب می‌رونی،- تو بزرگترین قصه‌های عالم رو می‌گی- قصه‌ی کارگرا و کشاورزا، قصه‌ی من پیش‌کِش؛ و ادامه داد، "توی پیاده رو و میون جمعیت راه افتادم از ابتدای خیابون مدرس به طرف بازار - چهار راه اجاق – پارکینگ شهرداری – میدون شهرداری و بالاخره دبیر اعظم ، پانصد متری رفته بودم نرسیده به گردنه‌ای که با شیب ملایم به طرف بازار می‌رفت، روبروی مغازه حجره مانندی در سمت راست خیابون که تلویزیونش رو روی میز پیش‌خوان مغازه گذاشته بود رسیدم، وسایل مذهبی و خرده‌ریز و سی‌دی و کاسِت قاریان قرآن و نوحه‌خوانی و وسایل زنجیرزنی، تسبیح، مهر، سجاده و پرده‌هایی که اسم امامان روشون نوشته و هزار جور جنس بنجل و خرافاتی دیگه می‌فروشه، و فروشنده به تقلید و یا از روی اقتضای شغلش دارای ریش و تسبیح و چفیه‌ست، قبلا چنین مغازه‌هایی با خط فروش چنین خرت و پرت‌هایی کم بود، حالا اگر همه رو داخل یک ردیف قرار بدی یک راسته بازارکهنه رو تشکیل می دن که با وام گرفتن از ابزار و تکنیک دنیای مدرن، تجهیز شده‌اَن، به تلویزیون وُلُم داد، صداش بلند شد، صدای خدا بود که توی خیابان و توی گوشم، مغزم و سرم پیچید،"إِنَّ الَّذِینَ كَفَرُوا بِآیاتِنا سَوْفَ نُصْلِیهِمْ ناراً كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیرَها لِیذُوقُوا الْعَذابَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَزِیزاً حَكِیماً" " یقیناً كسانى كه به آیات ما كافر شدند به زودى آنان را به آتشى [ شكنجه آور و سوزان ] درآوریم، هرگاه پوست‌شان بریان شود، پوست هاى دیگرى جایگزین آن می‌كنیم تا عذاب را بچشند; یقیناً خدا تواناى شكست ناپذیر و حكیم است " موی بدنم سیخ شد، یک لحظه اسید معده‌ام ترشح کرد، و زردآب جمع شده در معده‌ام حالم رو به هم می‌زد، سرم گیج رفت و جلو چشمام رو سیاهی گرفت، و صدای بنده‌گان و ماموران خدا که "الله اکبر" سر می‌دادن، هرکاری می‌کردم دست‌هام باز نمی‌شد، داخل یک اتاق شبیه به قُماره و درگوشه‌ای خلوت که حفاظتِ امنیتی می‌شد، سفت و سخت به چوبی که شبیه صلیب و در زمین کوبیده شده بود، بسته شده بودم، و کف پاهام در رأس صلیب، همون جایی که کتف‌های پسر یوسف نجار قرار داره، بسته شده بود، و یک کیسه شن روی سینه و شکمم، و پارچه‌ی زمخت وکثیفی رو برای خفه کردن صدام روی سر و توی دهنم فرو كرده بودن، از قبل یک لایه ضخیم ده پانزده سانتی‌متری شن و ماسه کف اتاق قماره مانند پهن کرده بودن تا خونی که از پاهای محکومین الله ریخته می‌شه تو شن و ماسه فرو بره و در نهایت شن و ماسه‌های آغشته به خون رو عوض کنن، و معلوم بود که پیش از من شن و خاک آلوده شده وکارگزاران الله بیکار نبودن و این تجهیزات رو برای من تدارک ندیده بودن.
دو سه روز پیش از این که پاهایم به صلیب بسته بشه بر اثر ضرباتی که به بدنم وارد شده بود، در هم کوفته، و تنم مثِ لاشه کبوتر سر بریده و پَرکنده‌ای کبود و بنفش بود، و در بعضی مواضع که ضربه بر استخوون‌هام وارد شده بود، شدید درد می‌کرد و تب داشتم، احساس می‌کردم تنها استراحتی طولانی تو بستری روی آتیش‌دون حموم و یا موتورخونه‌ی کشتی‌ست که حالم رو خوب می‌کنه، در سوز و سرمای اول اسفند بود و با تنها لباس راه راهِ کذایی و با دمپایی‌ها، تو یک محوطه‌ی سیمانی که آب سرد و در حال یخ زدن جمع شده بود، به دستور بازجویم دمپایی‌ها رو در آوردم و در حالی که چشمام با چشم‌بند سیاهِ نمدیِ محکمی بسته شده بود، تو حوض‌چه و آبِ جمع شده پیش رفتم تا جا‌یی که آب به زانوهام می‌رسید، دستور توقف دادن، اسیر بودم، به همون شکل نگه‌اَم داشتن تا زمانی که دیگر از سرما نمی‌تونستم روی پاهام بایستم، به طرف صلیب کشیده و به اون بسته شدم، دو بازجو و دادیار دادگاه مثِ سه سگ وحشی و بی صاحب و یله به جونم افتادن، یکی روی سرم نشست و یکی با کابل توپُر شلاق می‌زد، چَن دقیقه دنبال کابل توپُر دلخواهشون گشته بودن، وقتی کابل در دست خالد عراقی نام مستعار دادیار برکف پاهام فرود می‌اومد حس می‌کردم تیکه‌ای از گوشت کف پام با برگشتن شلاق به سقف می خوره، فحش می‌دادن و جا عوض می‌کردن، و شلاق می زدن، و نوک سوزن‌هایی که جابه‌جا توکف پاهام فرو می رفت، تا مبادا پاهام سِر بشه و ضربه رو احساس نکنم، و من در دل روز در ظلمت و تاریکی فرو رفته بودم، و صدای الله اکبری که تو گوشم بود.
ضربه‌های کابل تو‌‌پُر که فرود می‌اومد، سنگین و عمیق توی جونم می‌نشست، درست روی قلبم بود، و قلبم می‌خواست از توی سینه‌ام بیرون بزنه، مثِ پرنده‌ای آزاد که در تمام عمرش برای اول بار اسیر دست‌های قوی بشه می‌خواست به بیرون بپره، ولی نمی‌تونست، تنفس و دم و باز دمم چنان تند شده بود که برای لحظاتی مونده بود برگرده یا فرو بره و راه تنفس و گلوم و سینه‌م تو آتیش می‌سوخت، آخرین حرفایی که از زبون خالد می‌شنیدم فحش به خودم به همشهری‌هام و به در و دیوارِ شهرم، که مرتب نیروی طرفدار سازمان‌های سیاسیِ مخالف رژیم تولید و تو جامعه فعال می کنه و به صدام که چرا این شهر رو نمی زنه و ویرون نمی‌کنه، و می‌گفت: نباید روی پاهاش راه بره، باید چار دست و پا راه بره. کف پاهام رو شیار زد، مثِ این که ساق پاهام تا زیر زانو تو لجن فرو رفته باشه،کبود و بنفش شدن.
می‌لرزیدم و چمباتمه زده بودم، تنم خیس عرق شده بود، به دنبال صدای خدا که قطع شده بود و دیگه نمی‌اومد، یکی از آوازای مرثیه‌ای و مضحک رژیم پخش می‌شد.
کربلا ،کربلا ما داریم می‌آییم... بهشتی، دستغیب، صدوقی، رجایی ما داریم می‌آییم.
و من اصلا نمی‌دونستم کجام، دستی بازوم رو گرفت "هی آقا، اینجا خطرناکه نشسته‌ای پاشو، ماشین زیرت می گیره!" و صدایی دیگه؛ "کمکش کن آقا، شاید غشی باشه!" و من فکر می‌کردم نمی‌تونم روی پاهام بایستم، بلند شدم "آقا ممنونم حالم خوب شده."
بلند شدم، تصمیم رو گرفته بودم، برای همیشه جمعیت رو گم نکنم، و خودم رو تو جمعیت گم کنم، به طرف دبیر اعظم راه افتادم تا عینکم رو تعمیر کنم، و جمعیت تو این قسمت از مسیرم زیادتر بود، تند و تند می‌رفتم، و جمعیتی که از روبرویم می‌اومد مثِ گندم‌زاری که نسیم عصر هنگام بهاری بر اون بِوَزه و مثِ یک تنِ واحد با گام هایی که بر می‌داشت بالا و پایین می‌شد، جمعیت جوونی که به فاصله در حاشیه پیاده‌روها، در جمع‌های دو سه نفری در حال گفتگو بودن و حرف و ذکرشون از موسیقی اعتراضی زیر زمینی بود، از بیکاری، گرونی و انتقاد و اعتراض از وضعیت عمومی موجود بود، بالاتر از میدون شهرداری و در ابتدای دبیراعظم بودم،‌‌ آدرس عینک سازی رو از یک جمع جوون در حال گفتگو درکنار پیاده رو گرفتم، با فاصله از دکه روزنامه فروشی، برگ های درخت چنار در بالای سرشون درمقابل وزش نسیم کف می‌زدن، و صدای برگ‌ها شباهت زیادی به صدای زمین لرزه‌ای که در حال اتفاقه داشت، و شبیه گام‌های میلیون‌ها انسان در مسیر راهپیمایی بزرگ تاریخ، "کمی بالاتر سمت چپ آقا، زیاد دور نیست چار تا مغازه اونور تر، از جلو مغازه کفش فروشی عبور کردم، مغازه دوم بغلش عینک سازی بود ،جلو رفتم و خواستم وارد بشم، همون طور که پام رو بلند کرده بودم تا روی موزائیک‌های نخودیِ کف مغازه بذارم سخت چندشم شد، و دچار ناراحتی و وضعیت بد عصبی شدم، ماهیچه‌های صورتم منقبض شد و در هم رفت. دستی قوی، محکم به طرف داخل هلم داد، به چشمام چشم‌بند بسته بود، جسم خیلی بزرگی شبیه کلاه کاسکت روی سرم و بر مغزم فرود اومد، و تا اومدم که دستام رو برای محافظت حلقه‌ی سرم کنم ضربات پی در پی با همه گونه ابزار بر بدنم وارد می‌شد، روی پیشونی و روی سرم، روی کتفام، و مشت و لگد از همه سو حواله‌ام می‌شد، توی انبار بزرگ و سوله مانندی بودم که تموم اطراف اون پر بود از انواع و اقسام وسایل و ابزار اوراقی، سه چهار نفر مثل سگ یله که از زور درندگی و پاره کردن طعمه‌های خود هار شد بودن، به من حمله ور شدن و ضربه می زدن، شبیه توپ فوتبالی در وسط اون‌ها بودم، با ضربه یکی به طرف دیگری پرتاب می‌شدم، تنها موزائیک‌های نخودی کف ساختمان رو می‌دیدم، فضای وسیعی بود، روی سرم ریخته بودند و به قصد کشت و از پا در اُوُردنم کتکم می زدن، تا هشیار بودم مقاومتی رو که در زندگی‌نامه‌ی رهبران جنبش کمونیستی خونده بودم، فراموش نکردم، ضربه‌های بی وقفه روی دستام که روی سرم چفت کرده بودم، روی دنده‌هام، تو ساق پاهام، توی فک و صورتم، تو یك لباس راه راه و بدون پوشش کافی بودم، زمستون بود و من تو آتیش، دستام و انگشتام هر کدوم از ده‌ها ناحیه شکسته، کله‌ام مثِ این که هزار لیمو امانی تو اون کاشته‌ان، لب و لوچه‌ام بر اثر ضربات چنان ورم کرده و سنگین شده بود که جمع نمی شدن و مثِ این که از من نیستن، گوش‌هام شکسته و پوستی بر اون‌ها نمونده بود، و دماغم از تراز افتاده و در حال خون ریزی بود، خون سراپام رو گرفته بود، به فاصله هر یک ساعت و یک فصل بی وقفه کتک خوردن زیر شیر دستشویی برده می‌شدم و خون سر و صورتم رو پاک می‌کردم، خنکای آبی رو که در اون لحظه‌ها توی صورت گُرگرفته‌ام می‌پاشیدم و آبی رو که از یقه ام سرازیر می‌شد و روی تن چون آهنِ داغ و گداخته‌ام می‌نشست هرگز فراموش نمی‌کنم، وقتی که آب تو دهنم ریختم و با خون غلیظِ دهنم توی دستشویی بیرون ریختم، اصلا باورم نمی‌شد و تا اون وقت ندیده بودم پوست تن آدم، اون هم دهن، به اندازه‌ی کف دست و بیشتر مثِ وصله‌های بزرگ بادکنکی که ترکیده شده باشه از بغل و آستر داخلی دهن و لب و لوچه‌ام کنده می‌شد و پهن توی دستشویی می‌افتاد و یا آویزون به دهنم بود.
در چند روز گذشته، پیش از این من و بازجوم دو زانو روبروی همدیگه نشسته و چشم‌بند روی چشمای من بود، مثِ دو راهب بودایی، از صبح بین ساعت هفت و هشت تا نزدیکی‌های ظهر، یازده و نیم، و عصرها از بعد از ظهر تا غروب آفتاب همون طور کشیده توی صورتم می‌نواخت، و گاهی هم حرفی می‌زد: می‌خواهی شناساییم کنی؟-دستم رو ببین؟، دست‌اش رو پایین می‌گرفت و جلو می‌اُورد، و من از زیرِ چشم‌بند نگاهم روی دستش افتاد، استخوون بندی ضعیف و زنانه‌ای داشت، ولی ماهیچه‌ای بود و پوستش سبزه، ناخن‌هاش مثِ این که خون زیرشون نبود سفید، سفید و تهوع آور، و به فاصله و در میون آنتراکتی که خودش تعیین می‌کرد انگشت نشانه و شصتش روی موهای سبیلم بسته می‌شد و با یک فشار در هر بار چند تایی از تارها و موی سبیلم رو می‌کند، و ادامه می‌داد-می‌خوای پرده‌ی گوش‌اِت رو پاره کنم؟ و من ساکت بودم، و او با كینه با ضربه‌ای هولناک به گفته‌اش عمل کرد، شنوایی‌م رو اَزَم گرفت، و از اون روز تا حالا زنگی تو گوشم به صورت ممتد نواخته می‌شه، شب، روز، در خلوت و توی جمع، اعصابی برام نمونده.
باز هم خالد دادیار و دو سه تا از همکاراش، بازجوهای اطلاعات سپاه، تو یه انبار سوله مانند با موزائیک‌های نخودی تا غروب و وقتی که هوا تاریک می‌شد بی وقفه کتکم می زدن، گوشام نمی‌شنید، سرم گیج میرفت، و در سرم و توی مغزم وحشت بیداد می‌کرد، و با هر ضربه به سمتی پرتاب می شدم.
تنم به تن عابرین می‌خورد، آقا حواست کجاست!-بابا چشماتو بازکن!- چِت شده هم‌شهری! دستام رو دور سرم چفت کردم، روی لبه جدول آبرو کنار خیابان نشستم، بدنم داشت آروم می‌گرفت، عرقِ روی تنم در مقابل وزش نسیم بهاری دمِ عصر خشک می‌شد و خنکای دلپذیری در تنم حس می‌کردم، بوی شکوفه‌ی بادوم، آمیخته با بوی عطر گل یاس همراه با نفس‌هام که عادی می‌شد، بوی شکوفه‌های بهار نارنجِ شهرهای شمال، و در جنوبِ روزهای ابریِ آخرِ اسفند‌ماه و خاطرات سال‌های اول دهه‌ی شصت، سال‌های شور و مبارزه، سال‌های پیکار و مقاومت در حفره‌های ذهنم زنده شد، تهران ملتهب و در تب می‌سوخت، آوردگاه میون انقلاب و ضد انقلاب، میون سازش و خیانت، و نبرد و مقاومت، نخستین میتینگ اقلیت بعد از انشعاب اکثریت، به خیابون اومدن چهل هزار نیروی کار، علیه سرمایه و اضداد، حراست از سنت کمونیست ، و برافراشتن پرچم سوسیالیست، آخرین سروده‌های شاعر مردم:
در شعله منجمد خون می تابد
شعله ای در دهان
شعله ای درچشم –
--ادامه................
در میان پلاکاردها
انقلاب
با پیشانی شکسته و خون چکان
می خواند
و با صدای درخشان جهان و
رود خانه ها
و رفیقان جهان *
و جهان کمونیست را
می سرایند و
می سرایند
با دسته گل هایی از خون
برفراز میتینگ تاریخ" (1)
مهرداد چمنی (2) دانشجوی هم دوره‌ی دانشگاهی‌م، سرزنده و با صورت پُر، چشمای نافذ و سرشار از اراده و عمل و با خط سبیل باریکش تو پیاده رو اون طرف خیابون سرِ قرار منتظرم بود، از تعمیر عینکم گذشتم و پشت به مغازه عینک سازی عرض خیابان رو به تندی طی کردم و اون طرف خیابون وارد مغازه‌ی نوشت‌افزاری شدم یک بسته ورق آ- چار و چندین کارت مقوا در همون قطع و بزرگتر همراه با ماژیک ، اسپری رنگ ،قلم مو و جلوتر پارچه وکلیه وسایل و ملزومات تبلیغی برای اول ماه مِی (11اردیبهشت) روز جهانی کارگر خریداری کردم و با سرعت راه خونه رو در پیش گرفتم، اول ماه می 11 اردیبهشت روز جهانی کارگر در راهه.
قصه‌ی هادی که به اینجا رسید، نتوانستم جلو خودم را بگیرم این بار من با صدای رسا" اَکِ هِی "گفتم، بغضم ترکید، مانند بغض ابرهای پاره پاره‌ی بهاری در مقابل پرتو خورشید، قطرات درشت باران و نیزه‌های فروزان خورشید، با اشکم و لبخندم هادی را سخت در بغل فشردم، هادی برای من نمونه‌ای ازمسئولیت، آگاهی، تعهد و صداقت و فداکاری بود، میزان دلبستگی‌اش را به آرمانش و کارگران را می دانستم، و لحظاتی بعد هادی می‌خندید و من می‌خندیدم، هادی می‌خندید و من می‌خندیدم مثل روزی که هادی درخت خرمالو را دیده بود، کارگران که در این یکی دو ساعت پایان عصر کاری با کنجکاوی شاهد و ناظر من و هادی بودند ما را دوره کردند، و هادی ادامه داد "اول ماه مه روز جهانی کارگر در راهه"، و با انگشت اشاره دستش که مرتب به طرف خودش و من نشانه می رفت تند تند می‌گفت: من تاریخچه‌ی اول ماه مِی رو می‌آرم، تو اعلامیه‌ی مشترک جنبش کارگری رو می‌آری، من تراکت و پلاکاردهای اول ماه می رو می‌آرم و تو اعلامیه های توضیحی و سیاسی کارگران رو می‌آری!
این گفتار به دیالوگ آهنگین کارگران تبدیل شد، من تاریخچه‌ی اول ماه می را می‌آورم، تو اعلامیه مشترک جنبش کارگری، اجتماع کارگران بالا گرفت، کارگر ریز نقشی خود را در میان کارگران بالا کشید، شبیه همان گل بنفشه‌ای که در چمن کنار ایستگاه بود، و خود را میان سبزه‌ها بالا می‌کشید تا آفتاب را ببیند، غریو صدایش در میان کارگران و در فضای کارگاه پیچید: برخیز ای داغ لعنت خورده! و به دنبالش ترجیع بند سرود انترناسیونال توسط کارگران سر داده شد-
روز قطعی جدال است آخرین رزم ما
انترناسیونال است نجات انسانها
*****
روزقطعی جدال است آخرین رزم ما
انترناسیونالست است نجات انسانها
اول اردیبهشت ماه هشتادونه- کامیاران – پورحسن خیرخدایی



1)جهانگیرقلعه میاندوآب از اعضا وکادرهای کارگری فدائیان اقلیت درمیتینگ اقلیت بعد از انشعاب اکثریت توسط پاسداران و اطلاعات رژیم ربوده و ترور شد، جسد جهانگیر که گلوله در چشمش و دهانش خورده بود در سرد خانه پیدا شد، و آخرین سروده‌های شاعر انقلابی و هنرمند رزمنده سعید سلطانپور برای جهانگیر سروده شد "جهان کمونیست"
2)فدایی خلق مهرداد چمنی
رفیق مهرداد در سال 1337 در کرند غرب به دنیا آمد. پس از اتمام تحصیلات متوسطه در دانشگاه رازی کرمانشاه در رشته بیولوژی ادامه تحصیل داد. در سال 57 به سازمان پیوست و در سازماندهی مبارزات دانشجویی استان نقش موثری داشت. رفیق مهرداد فعالیت های تشکیلاتی‌اش را پس از انشعاب سال 1359 با گرایش اقلیت سازمان ادامه داد. وی نماینده دانشجویان پیشگام دانشگاه علوم کرمانشاه و پس از انقلاب فرهنگی رژیم و تعطیلی دانشگاه‌ها مسئول بخشی از تشکیلات استان کرمانشاه شد و با آگاهی علمی و دقیقی که داشت به تشکیل کلاس‌های آموزش تئوریک و آثار کلاسیک برای دانش آموزان، معلمین، دانشجویان و کارگران دست زد. در سال 60 درکنگره سازمان اقلیت شرکت نمود. مهرداد بارها مورد تعقیب مزدوران رژیم قرارگرفت. در سوم فروردین 61 با یورش پاسداران به فرماندهی مراد شمسی به منزل مسکونی‌اش دستگیر و در ستاد مرکزی پاسداران زیر شکنجه های وحشیانه قرارگرفت. رفیق مهرداد تمام اسرار را درسینه خود حفظ نمود و زیر شکنجه به شهادت رسید. پیکر مهرداد در روز ششم فروردین بر روی شانه های هزاران زحمتکش در کرند به خاک سپرده شد.
یادش گرامی باد!

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

به مناسبت دهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو



احمد شاملو
خارِ چشم اصلاح­طلبان




محمد قراگوزلو



ده سال از خاموشی رفیق نازنین و استاد صمیمی ما احمد شاملو گذشت و ما که از نوجوانی با شعرهای او عاشق شده­ایم، با سروده­هایش به مصاف دشمنان زحمت­کشان رفته­ایم و... با وجود استوارش قوت قلب گرفته­ایم و بالیده­ایم و درخشیده­ایم و وزیده­ایم، سال به سال قاطعیت غیاب او را در غایت دل­تنگی ناباورانه می­پذیریم و به این شعر لورکا – که با ترجمان و صدای جانانه احمد جان شاملو جاودانه شده است – ایمان می­آوریم که:

زادنش به دیر خواهد انجامید
­خود اگر زاده تواند شد




مقاله­یی که در پی می­خوانید برای نخستین بار منتشر می­شود. این متن در واقع بخش کوتاهی­ست از فصل سوم کتاب غیر مجاز اعلام شده­ی "من درد مشترک­ام". طی چهار سال گذشته این کتاب چند بار با جرح و تعدیل فراوان مسیر "وزارت ارشاد" و خانه­ی کوچک ما را رفت و برگشت. بی­نتیجه.
نتیجه­ی نهایی همان قضاوت اولیه­ی بررس ناشناس کتاب بود: غیر مجاز. حالا دیگر از خیر چاپ این کتاب و چند کتاب دیگر از جمله رمان سیاسی عاشقانه­ی "پرستو در باد" – که حکایتی­ست از برخورد عشق و سیاست در میدان رقابت چپ چریکی و چپ کارگری - گذشته­ام. باری فصل سوم کتاب "من درد مشترک­ام" خود از چند بخش مسلسل و در عین حال مستقل شکل بسته است.
*بخش اول، در نقد مداحان شاملو (ع. پاشائی) و نکوهش­گران افراطی او (نادرپور).
*بخش دوم، در نقد دموکراسی لیبرال آمریکائی از منظر شاملو و بلائی که با دستان احسان یارشاطر و احسان نراقی - طی اقامت احمد در آمریکا – بر سر شاعر و کتاب کوچه آمده است.
*بخش سوم، همین متن حاضر است که در این­جا آن را به شدت فشرده­ام.
*بخش چهارم، در نقد بیانیه­ی نادر بهنام (لیدر سابق حککا) و سایر مواضع این تشکیلات، با تاکید بر این­ نکته است که خلط جایگاه شاعری سوسیالیست و انقلابی با محمدعلی فردین و نادرپور و ادعای مبتذل ترجیح شهرت مادونا و جنیفر لوپز بر محبوبیت شاملو و خزعبلاتی از قبیل تعلق احمد شاملو به سنت­های ملی. مذهبی؛ ناشی از "خلاصی فرهنگی" این "دوستان" و جهل اولترا مرکب است. (خلاصی فرهنگی را از نوشته­ی پریسا نصرآبادی وام گرفته­ام)
نگفته­ پیداست که هر یک از سه فصل این کتاب خود می­تواند کتابی مفصل و مستقل باشد.
هر چه کوشیدم مقاله از حجم فعلی، کوتاه­تر و خلاصه­تر نشد.

وهن شاملو از سوی اصلاح­طلبان فون هایکی

در پانزده سال گذشته و به ویژه پس از غروب شاملو (1379) و متعاقب تحولات موسوم به جنبش دو خرداد 76 لیبرال­های وطنی از طریق نشریات موسوم به اصلاح­طلب تلاش­ گسترده­یی را آغاز کردند تا مگر بتوانند از موقعیت ممتاز شاملو برای یارگیری و ارتقای گروه سیاسی خود بهره بگیرند. اما شاملو برخلاف انبوهی از "روشن­فکران" مدعی ­ترقی­خواهی از زمان تولد این جریانات رسانه­یی (جامعه، توس، نشاط، عصرآزاده­گان و...) هرگز درهای خانه­ی کوچک خود را به روی آنان نگشود و تقاضای مکرر این افراد را برای مصاحبه بی­پاسخ گزارد. با این همه اصلاح­طلبان دوم خردادی بارها در رسانه­های خود تیترهای مختلفی را به شاملو اختصاص دادند. نام مقالات و یادداشت­های خود را از شعرهای او کِش رفتند - بدون اشاره به نام شاعر- و در مرگ شاملو اشک تمساح ریختند. من از این حرکت فرصت­طلبانه تا آن­جا که امکان داشته است در کتاب خلاصه و موجز "چنین گفت بامداد خسته" - بدون هرگونه نقد و داوری - سخن گفته­ام و ترجیح می­دهم دیگر وارد آن پرونده نشوم. اما گویا لیبرال­های ما قصد ندارند دست از سر شاملو بردارند. ظاهر قضیه چنین است که بورژوازی لیبرال وطنی به قصد بی­اعتبار کردن شاملو - یا کسب وجهه برای خود – برای چندمین بار و این دفعه به نحوی مذبوحانه به ریسمان احمد شاملو آویزان شد. اصلاح­طلبان فعال در عرصه­ی سیاسی پس از شکست دوم خرداد با تلاش فراوان یکی دو رسانه­ی پر سود را قبضه کردند و به رسم اسلاف خود همزمان با تخطئه­ی مشی چپ چنان به مصادره و تخریب شاملو برخاستند که به­راستی شگفت­انگیز است. پنداری آنان می­خواهند انتقام همه­ی دشنام­هائی را که شاملو نثار سرمایه­داری کرده بود از طریق وارد آوردن دشنه برگرده­ی شاعر تلافی کنند. هدف نهائی لیبرال­های ما - که به اعتبار سرمایه­ی کلان خود از بخش رسانه­یی قدرت­مندی برخوردارند - البته فراتر از تعرض به شاملو است. شاملو به عنوان یک روشن­فکر سوسیالیست و آزادی­خواه سکوئی است که لیبرال­های وطنی از طریق تهاجم هدف­مند به آن؛ در واقع جریان چپ را هدف گرفته­اند. همفکران رسانه­یی احسان نراقی و هم­قطاران ابراهیم یزدی، همسو با محافل سلطنت­ طلب داخلی و خارجی و همنوا با نومحافظه­کاران آمریکائی (در نشریه­ی فارن افیر) به شیوه­یی حساب شده به ترجمه و تبلیغ افکار فون ­هایک و هانتینگتون می­پردازند و در نشریه­شان (امثال شهروند امروز و غیره) به رسم تایم (TIME) از زبان یک نئولیبرال وطنی (موسا غنی­نژاد) مدعی می­شوند "غرب [آمریکا و انگلیس] هیچگاه ما را استثمار نکرده­اند. بل­که این ما بوده­ایم که تلاش چند صد ساله­ی آن­ها را در کسب دانش و تکنولوژی به بهای ناچیز یک بشکه نفت غصب کرده­ایم. پس در حقیقت این ما بوده­ایم که آن­ها را استثمار کرده­ایم" از قرار براساس این استدلال غنی­نژاد حمله­ی آمریکا به عراق و افغانستان به دلیل تمایل مازوخیستی آنان به استثمار شدن صورت گرفته است. این جماعت به سرگماشته­گی فردی موسوم به "مفتش فرهنگی" در شماره­ی 23 مجله­ی شهروند امروز حمله به روشن­فکران چپ را در دستور کار خود قرار می­دهند و به این بهانه احمد شاملو را هدف می­گیرند. پیش از نقل مواضع موهن ایشان یک­بار دیگر به تاکید و تکرار یادآور می­شوم که نقد شعر و اندیشه­ی شاملو و هر شاعر دیگری نه فقط ضروری است و به رشد و بلوغ فرهنگ اجتماعی ما یاری می­رساند بل­که در مقابل0 هرگونه تقدیس شاملو و هر متفکر مبارزی به همان اندازه به بالنده­گی فرهنگ و هنر لطمه می­زند. باری مفتش فرهنگی لیبرال­ها همزبان با احسان نراقی و سایر مدافعان رژیم پهلوی چنین عقده گشایی می­کند:
«حتا رادیکالیسم خفته در شعر مدرن - که شاعران آن­را در تقابل با سلطنت پهلوی قرار می­دادند - از عوارض و علائم شبه مدرنیسم پهلوی بود که در شعر شاعرانی چون احمد شاملو تبلور می­یافت و آنان با وجود مرزبندی سیاسی در افق فلسفی و جهان­بینی مذهبی (لائیسیزم) با این نظام سیاسی همرای و همراه بودند.»
چنین وقاحتی که می­کوشد جهان­بینی سوسیالیستی شاملو را از طریق اپورتونیسم ژورنالیستی هم­عنان با روی­کرد "روحانیت ستیزی رژیم شاه" قرار دهد به همین اندازه هم بسنده نمی­کند و ادامه می­دهد:
«شعر مدرن در موضع­گیری سیاسی گاه شعری انقلابی بود در نقد دیکتاتوری پهلوی و سرمایه­داری دولتی و امپریالیسم غربی که بر ایران آن زمان تحمیل می­شد. گروهی از شاعران در سطح مجادلات سیاسی می­ماندند و به دلیل کوتاهی عمر و باختن جان (نه در مقام شاعر که در جایگاه چریک) موفق به فتح قله­های شعری نمی­شدند و بیشتر به سبب اعتقادات سیاسی خود به شاعرانی نامور تبدیل می­شدند و گروهی دیگر گرچه از منظر شکاف سیاسی اپوزیسیون محسوب می­شدند اما با برجسته کردن پیوند فکری خود با حکومت سعی می­کردند از مزایای لائیک بودن بهره­ برند و حیات شعری خود را تا فتح قله­های شعری ادامه دهند. خسرو گلسرخی شاخص گروه اول و احمد شاملو شاخص گروه دوم بود که نظام پهلوی در برخورد با آن­ها در وضعیتی متناقض به سر می­برد. از سوئی شاملو را همسو با خود می­یافت و از سوی دیگر اختلاف­نظر سیاسی با او را احساس می­کرد.»
(سرمقاله­ی شهروند امروز، سال 1386، ش23)
انسان باید به لحاظ اخلاقی خیلی سقوط کرده و ساقط و سقط شده باشد که آن همه ستایش شاملو از مبارزان چپ ضد شاه را – از تقی ارانی تا مرتضا کیوان و احمد زیبرم - که هم از جنبه­های قوی معرفت شناختی برخوردار است و هم به لحاظ جامعه­شناسی سیاسی معرف ادوار نکبت­بار و تار روزگار پهلوی است نادیده بگیرد و شاملو را با رژیم پهلوی - به لحاظ لائیک بودن – همسو نشان دهد و تنها به یک "اختلاف­نظر سیاسی" رضایت دهد! چیزی در حد اختلاف مهدی بازرگان و شاه. این نوع جهان­نگریِ لیبرال­های وطنی که سخت دست­وپا می­زند تا شاید اختلاف سیاسی افراد و گروه­ها با حکومت دست­نشانده­ی شاه را ناچیز جلوه دهد البته چندان عجیب نیست. آنان (سران جبهه­ی ملی و نهضت آزادی) به این سبب که خود فقط اندک کدورت سیاسی با شاه داشتند و از "اعلیحضرت" تمنا می­کردند که به مقام رفیع سلطنت رضایت دهد و به قانون اساسی عمل کند و کمی هم برای نشستن آن حضرات جا باز فرماید، لاجرم همه­ی مبارزان ضد سرمایه­داری را هم کیش خود می­پندارند. وقتی که احسان نراقی در سال 1386 طی یک سخن­رانی در مشهد اسامه بن­لادن را - که دست پرورده­ی C.I.A است1- بر ساخته­ی مارکسیسم می­داند، تکلیف از دوش کوتوله­های لیبرال ساقط است.
مجریان رسانه­یی سرمایه­داری ورشکسته­ی وطنی برای آن­که به زعم خود تیر خلاصی به شقیقه­ی شاملو بزنند، به ترزی سخت مکارانه به استقبال میلاد شاعر می­روند و آستین­ها را بالا می­زنند و "جشن­نامه­ی احمد شاملو" را در آذر 1386 منتشر می­کنند. آنان به همین مناسبت سرمقاله­ی سخیف "زوال روشن­فکری ادبی" را سر و سامان می­دهند و به روشن­فکران و نویسنده­گان چپِ ضد لیبرال ایرانی می­تازند و بلافاصله در مقاله­یی تحت عنوان "پاسخ به پرونده­سازی­های یک مفتش فرهنگی" – از سوی کانون نویسنده­گان - جواب دندان­شکن می­گیرند.
جریان رسانه­یی لیبرالیسم ایرانی که هر از چند گاهی یکی از رسانه­های رنگی و پر زرق و برق را به تریبون سخن پراکنی­های خود تبدیل می­کند و از طریق تبلیغ دموکراسی لیبرال اندیشه­های فاشیستی فون هایک و کارل پوپر را به خورد جامعه­ی جوان ایران می­دهد این بار از شانه­های محمود دولت­آبادی بالا می­رود. لیبرال­های ما که قبلاً و در جریان گردایش مسخره­یی به نام "کنفرانس برلین" دولت­آبادی را آلت­دست خود ساخته و او را تا حد مبصر یا ناظم یک کلاس شلوغ و پر هیاهو تنزل داده بودند،2 یک­بار دیگر وی را وارد صحنه­ی نمایش موهنی می­کنند و از حضرات­اََش می­خواهند تا در ذَم شعرهای انقلابی و ضد سلطنتِ شاملو ساز مرثیه­یی کوک فرماید. دولت­آبادی پاسخ به چنان دعوتی را لبیک می­گوید و زبان به وهن شاملویی می­گشاید که زمانی در ستایش از مبارزانِ دست از جان شسته سرودها سر داده بود. شاید به عقیده­ی دولت­آبادی مفهوم انسان مدرن (لیبرال) چیزی­ست در حد آدم سازگار با سلطنت شاه! از زبان خودش بشنوید که این گونه افاضه فرموده است:
«شاملو از آن­چه کهنه و کهن سال بود بیزاری­اَش را پنهان نمی­داشت. پس چگونه در شعرهای میان­سالی دچار خیال قهرمانی فردی شده بود؟ نه آیا قهرمانی امری بود مربوط به پیش از دوره­ی جدید - صنعت و دنیای نو؟ اکنون من... آیا مجاز هستم که این پرسش را عنوان کنم - ای­بسا برای آینده­گان - که آیا این کافی است که نبض زنده­گی دوره­های متناوب عمر و زنده­گی زمانه­ی یک شاعر در شعر او بتپد؟ آیا نمی­توان حد توقع خود را بسی فراتر برد و انتظار داشت که شاعری توانا و برجسته خوب­تر خواهد بود اگر بتواند در عین ثبت تپش زنده­گی در بیان خود بیش از آن برفراز وقایع قرار بگیرد که در دام افسون مضمون شعر خود نیفتد؟ از جمله در دام حماسه­ی قهرمانی فردی که رفتارش واکنش گونه است ؟» (شهروند امروز 18 آذر 1386 ش28، ص:72)
دولت­آبادی دقیقاً به همان سوئی می­غلتد که گرداننده­گان کارگزارانی و سرمایه­سالار شهروند امروز برایش تدارک دیده­اند. جماعتی که برای تخریب جانفشانی­های چه­گوارا ویژه­نامه در می­آورند، معلوم است که از دولت­آبادی چه می­خواهند. نفی مدایح بی­صله­ی شاملو. رد ستایشِ قهرمانی مبارزان، به بهانه­ی نقد سنت­گرائی. دولت­آبادی نه آن قدر جامعه­شناسی خوانده است که تضاد اصلی جامعه­ی سرمایه­داری (کار ـ سرمایه) را با تضاد سنت ـ مدرنیته مخدوش نکند و نه آن­قدر به پیچیده­گی­های مناسبات سیاسی جناح­های حاکمیت وارد است که آلت­ دست جناح لیبرال نشود (کما این­که در انتخابات دهم شد، آن­هم به جانب­داری از میرحسین موسوی!). و نه این­قدر می­داند که به قول رفیقی "تصور وقوع انقلاب کارگری (سوسیالیستی)، حتا تصور پیشروی کارگران در چارچوب همین نظم موجود بدون قهرمانی­های جمعی و فردی تنها نشانه­ی خوش­باوری احمقانه می­تواند باشد." آیا شعری در ستایش تقی ارانی نمایانگر "کهنه"گرائی شاعر است، چنان­که دولت­آبادی مدعی شده است؟
روی دیگر توقع و برداشت دولت­آبادی می­تواند دل سوزندان برای به هلاکت رسیدن سرلشکر فرسیو یا کم شدن سود فلان سرمایه­دار باشد. اگر آن بخش از غزل­های حافظ که فی­المثل از سال 754 تا 758 هـ.ق در نقد خُم­شکنی­های مبارزالدین محمد مظفر شکل بسته در قالب یک مضمون­سازی ساده و کنایه به "محتسب" باقی مانده و به دوران ما نرسیده است، می­توان همین قضاوت را نسبت به شعرهای ابراهیم در آتش و دشنه در دیس شاملو نیز تعمیم داد و شاعر را به دوران سنت و پیش صنعت و ما قبل "دنیای نو" عقب راند. احتمالاً منظور دولت­آبادی از "دنیای نو" همان سرمایه­داری لیبرال است و...! در متن دفتر دوم از همین مجموعه و ضمن تحلیل گوشه­یی از شعرهای اجتماعی شاملو گفتیم که او همچون حافظ علاوه بر ثبت کلیات وقایع اتفاقیه­ی روزگار خود و پیشبرد رسالت شهادت دادن به تاریخ، وظیفه­ی شاعرانه­اش را در متن همین شعرهای به اصطلاح "مناسبت­وار" نیز اعتلا داده است. چنان­که فی­المثل شعرهای نازلی سخن نگفت، ساعت اعدام، شبانه­ها (اگر که بیهده...)، "میلاد آن­که عاشقانه..."، "شکاف" و... از حماسه­ی قهرمانی یک فرد خاص و حقیقی فراتر رفته و به ستایش تمام قهرمان­های ستم ستیز تعمیم یافته است. معلوم است که نبض زنده­گی یک شاعر باید در متن زمانه و زنده­گی او بتپد. اگر چنین نبود آبشار حافظ تا مرداب عنصری و عسجدی و معزی و فرخی سیستانی و منوچهری دامغانی سقوط می­کرد. هنر حافظ و شاملو – علاوه بر شاعرانه­گی شعرشان - در آزاده­گی و تعهد و التزامی است که تفسیر دولت­آبادی از درک آن عاجز است.3 نسخه­ی تجویزی شعر دلپذیر دولت­آبادی به غایت می­شود فریدون توللی یا نادرپور که اگرچه دوران تلخ و سیاه سال­های پس از کودتای 28 مرداد را تجربه کرده­اند و شاهد شکنجه و آزار مبارزان بوده­اند اما هنر شاعرانه­شان در نبض مرگ زده­ی "رُمانتیسم دربار پسند" متوقف مانده است. بی­چاره دولت­آبادی! که روزگار سپری نشده­ی آرمانی­اَش در دنیای صنعتی خفه شده است!
نفر بعدی که لیبرالیسم وطنی به میدان شهروند امروز می­فرستد آدمی است به نام بهمن شعله­ور که پُست و مسوولیت سابق یا اسبق خود را - در زمان آریامهر - "دبیر اقتصادی پیمان سنتو در آنکارا" بین سال­های 1965 و 1967 معرفی می­کند. در آن زمان که جناب شعله­ور در "کریدور مقام محترم اقتصادی" میان تهران و آنکارا آمد و شد داشتند یعنی چهار، پنج سال پس از "انقلاب اقتصادی" و صد درصد "سفید شاه و ملت"، بورژوازی نوکسیه­ی ایران با همکاری قدرت­های منطقه­یی وابسته به امپریالیسم آمریکا، از جمله ترکیه و پاکستان مشغول تثبیت موقعیت سیاسی و اقتصادی فرهنگی خود بود. دو سال از واقعه­ی خونین خرداد 1342 سپری شده بود و شاه مخالفان سیاسی خود را با عناوین "ارتجاع سرخ و سیاه" می­کوبید. ساواک از طریق دستگیری، شکنجه، تبعید و اعدام مبارزان شلتاق می­زد و جوانان ایرانی - امثال گروه حنیف­نژاد و احمدزاده و جزنی – نگران از سازش لیبرالیسم سیاسی نهضت آزادی و جبهه­ی ملی با "اعلیحضرت" در فکر سازوکارهای دیگری برای استمرار مبارزه بودند. شعله­ور در هذیان مقاله­گون خود به قصد اثبات وفاداری­اَش به همان مسوولیت­های نان و آب­داری که زمانی، اعلیحضرت سرمایه­داری – به تعبیر مایاکوفسکی - در پیمان سنتو به او سپرده بود، مانند خروس بی­محلی و بی­آن­که ضرورتی درمیان باشد از زمانی یاد می کند که " شاملو هروئین را ترک کرده و با عشق آیدا زنده­گی دوباره­یی از سرگرفته." (پیشین، ص:73) من کاری به ترک مخدر و سایر مسایل شخصی شاملو ندارم و معتقدم در این سال­ها شاملو به لحاظ دور شدن از میدان مبارزه­ی اجتماعی و خلوت­گزینی و خاموشی دوران درخشانی را سپری نکرده است. شعله­ور در جای دیگر از نوشته­ی گسیخته­ی خود ادامه می­دهد که: "[شاملو] در اوایل زنده­گی شعری خود و در زمانی­که تعهد اجتماعی و سیاسی او بر مهارت تغزلی­اَش برتری داشت..." ما در کتاب همسایه­گان درد به اختصار موضوع تعهد اجتماعی شاملو را بررسیده­ایم و اینک از باب تذکر فقط می­گوئیم و می­گذریم که شاملو حتا در واپسین شعرهای خود – نمونه را دفتر مدایح بی­صله که برخلاف اوهام جناب شعله­ور هیچ ربطی به "اوایل زنده­گی شعری­"اَش نداشته است - مثل همیشه متعهد به درگیری با مسائل اجتماعی باقی مانده است. لیبرال­های ما به قدری دچار ضعف حافظه­ی تاریخی هستند که حتا به گفت­آوردهای مستقیم و بری از تأمل شاملو نیز توجهی نمی­کنند. شاملو به جد معتقد بود:
« هنرمند باید عمیقاً متعهد باشد. بنده هنر بدون تعهد را دو پول ارزش نمی­گذارم. برای این­که خود من فکر می­کنم عمیقاً متعهد هستم...» (قراگوزلو، 1382، ص:84)
در همین کتاب زمانی­که از دوره­ی سه چهار ساله­ی شعرهای عاشقانه­ی شاملو می­گذشتیم به این مدعای شاعر اشاره کردیم که « حتا در عاشقانه­ترین شعرهای من نیز ردی از تعهد اجتماعی پیداست» اما چه کنیم که لیبرال­ها می­­کوشند به شیوه­ی تعهدزدائی از فرهنگ شعری، هنر شاعرانه را به ورطه­ی "رُمانتیسم قشنگ!" فرو کنند. در حالی­که شاملو مصرانه بر آن بود:
« آرمان هنر اگر جغجغه­ی رنگین به دست کودک گرسنه دادن و رخنه­ی دیوار خرابه­نشینان را به پرده­ی تزئینی پوشاندن یا به جهل و خرافه دامن زدن نباشد، عروج انسان است... هر چند همیشه اتفاق می­افتد که در برابر پرده­ی نقاشی تجریدی یا قطعه­یی شعر محض فاقد هدف از ته دل به مهارت و خلاقیت آفریننده­اش درود بفرستم بی­گمان از این­که چرا فریادی چنین رسا تنها به نمایش قدرت حنجره پرداخته و کسانی چنین نیازمند به همدردی را در برابر خود از یاد برده است دریغ خورده­ام.» (پیشین ص:85)
افزون بر حاشیه­هائی که سردمدار بافتن آن­ها به قول شاملو "فرصت­طلبی" است به نام خرمشاهی و همیشه تلاش می­کند بعضی از خطاهای شاملو در "روایت حافظ شیراز" را به شاخی زیر چشم او تبدیل کند.4 این معرکه فقط بهمن شعله­ور را کم داشت که او نیز به جمع آراسته شد. حضرت­اَش پس از اظهار فضلی بی­سروته و شتاب­زده در مورد صحت کلمه­ی "کمر" یا "گهر" در بیتی از حافظ، فرموده:
«شاملو در چاپ اول کتاب "هوای تازه"اش با اندکی فروتنی خودش را با حافظ قیاس کرده بود:
نام اعظم آن چنان­که حافظ گفت/ و کلام آخرین آن چنان­که من می­گویم.
ولی در آخرین چاپ همان کتاب، در همان بیت [!!] دیگر اثری از آن فروتنی به چشم نمی­خورد:
نام اعظم که حافظ بود/ و کلام آخرین که منم...» (شهروند امروز، ص:73)
زمانی شاملو در پاسخی کنائی به" شاه­زاده رضا پهلوی" که در تعرض به سخن­رانی برکلی مدعی شده بود "در این هفت هشت سالی که مسوولیت سلطنت به عهده­ی من قرار گرفته است...!!" به این مثل استناد کرده بود که در "مشنگیِِ این پادشاهان همین بس که یکی را به ده راه نمی­دادند می­گفت به کدخدا بگوئید رختِ­خواب مرا بالای پشت­بام بیاندازد!" حالا حکایت جناب شعله­ور است. ایشان بهتر است برای پرت نشدن خواننده ابتدا روایت درست و حسابی و مستندی از شعرهای شاملو به دست دهد و بعد به کین­خواهی حافظ برخیزد. البته من چاپ اول و آخر "هوای تازه"­ی شاملو را ندیده­ام و همین اندازه می­دانم که تکه شعر یاد شده [بیت!] ربطی به هوای تازه ندارد و در مجموعه­ی ابراهیم در آتش آمده و شکل صحیح­اش نیز چنان که شعله­ور گفته است، نیست. شاملو در شعری به نام "واپسین تیر ترکش، آن چنان­که می­گویند" سروده:
« ... اسم اعظم
آن چنان
که حافظ گفت
و کلام آخر
آن چنان
که من می­گویم.» (ص:737)
این شعر در چاپ نخست ابراهیم در آتش (سال1352) به همین صورت در صفحه­ی 19 آمده و در مجموعه­یی که "موسسه­ی انتشارات نگاه" نیز منتشر کرده و ویراستار آن شخص شاملو بوده، باز هم به همین صورت ثبت شده است و دست­کم 16 سال پس از آخرین شعرهای مجموعه­ی "هوای تازه" شکل بسته.
چه باید کرد؟ لیبرال­های وطنی ما حافظه­ی سالمی هم ندارند. آنان را به حال خود رها می­کنیم تا در جهان زالوپرور سرمایه­داری "ماه بلند را دشنام" گویند. کاری که پیش از ایشان، پیران­شان - امثال احسان نراقی- چنین کرده بودند. در افق بحران­هایی که گریبان سرمایه­داری و ایده­ئولوژی سیاسی آن (نئولیبرالیسم) را گرفته شام دولت این جماعتِ اندک نیز فرا رسیده است.


ما برای خاموش کردن سرمایه­داری و ایادی­اَش مبارزه می­کنیم.
Mohammad.QhQ @ Gmail.com


بعد از تحریر

دوست ندیده­ام بصیر نصیبی، کارگردان مولف و برجسته، طی مقاله­گونه­ئی مفید و شفاف نظر احمد شاملو را درباره­ی اصلاح­طلبان دو خردادی تدوین و منتشر کرده است. بنگرید به سایت سینمای آزاد.
(http://www.cinemaye_azad.com)




پی­نوشت­:
1. در این باره بنگرید به کتابی از همین قلم تحت عنوان "ظهور و سقوط بنیادگرایی" (افغانستان)، 1386، تهران: قصیده­­سرا.
2. در جریان کنفرانس برلین محمود دولت­آبادی در پشت تریبون قرار می­گیرد و به غوغا کننده­گان التماس می­کند آرام بگیرند و اجازه بدهند تا اصلاح طلبان و لیبرال­هائی همچون یوسفی اشکوری، عزت­الله سحابی، اکبر گنجی، علوی تبار و مهرانگیزکار و... در آرامش سخن بگویند. تو را به خدا آخر و عاقبت نویسنده­های مملکت ما را بنگر! سرپیری شده­اند، ناظم کلاس بازار قصابان نهضت آزادی و خودباخته­گانی از قماش جلائی­پور! سوگ­مندانه علی­رغم تمام تذکرات ما و قول دولت­آبادی، در ماجرای انتخابات دهم ریاست جمهوری (خرداد 1388) وی آلت­دست ستاد تبلیغاتی میرحسین موسوی شد.
3. باز هم سیمین بهبهانی که در همان مجله و در دفاع از شعرهای مثلاً "مناسبتی" شاملو گفته است: «مسلم هر شاعری که با اجتماع خودش سر و کار دارد، نمی­تواند بی­توجه باشد نسبت به وقایع زمان خودش و راحت از کنار آن­ها بگذرد. ولی خوش­بختانه این وقایع منحصر به یک سال و یک وقت نیستند و همیشه در جوامع استمرار دارند. یعنی آن وقایع که در زمان حافظ و سعدی اتفاق افتاده هنوز هم در این دوره و این زمان اتفاق می­افتد و به همین دلیل ما هنوز از آن اشعار استفاده می­کنیم...» (ص:90)
4. درباره­ی حافظ شیراز به روایت احمد شاملو در این مجال نمی­توان به نقد و بررسی آرای مخالفان پرداخت. همین قدر هست که از محمد قزوینی - غنی تا انجوی و نذیر احمد و خانلری و سایه و دیگران هر کسی که وارد تصحیح غزل­های حافظ شده، ریشخند جماعتی را برانگیخته است. از فرصت­طلبی و مهملات جناب خرمشاهی یکی هم این بود که در همین شماره­ی "شهروند امروز" چنان برای تخریب شاملو گاز داده است که بدون هیچ ربطی ناگهان وسط معرکه پریده و از عکسی سخن گفته است که شاملو را در حال تعظیم به فرح پهلوی نشان می­دهد! "حافظ نامه" هم می­توانست روی جلد خود تصویری از خواجه شمس­الدین محمد حافظ شیرازی را رسم کند که در آن جناب حافظ جلوی تخت زن سوم شاه ابواسحاق تا کمر خم شده است.ویا آقای خرمشاهی که برای دریافت جایزه ی کتاب سال در برابر مهاجرانی کمرش خمیده است!! وقتی که تخم منتقد را ملخ سانسور می خورد لاجرم به جای بلینسکی آدم های هپروتی بیرون می زنند که ....شرحش بماند!

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

جنگ و مادري(شهرزاد مجاب)


جنگ و مادری*


شهرزاد
مجاب، ايران/ كانادا
11 ژوئن 2003 (21/03/1382)
برگردانِ: پیمان فاضلی


توضیح وبلاگ:این ترجمه با کسب اجازه از پروفسور شهرزاد مجاب انجام شده و با ویرایش نهایی ایشان در این وبلاگ منتشر می شود. با سپاس از همکاری رفیق گرامی شهرزاد مجاب.




پسرم در 12 دسامبر 1981 (21/09/1359) در شيراز،ايران، طي دومين سال جنگ ايران و عراق به دنيا آمد. من هم در شيراز به دنيا آمده ام. شهري که زندگی شاعرانه و آرام آن مشهور است. حتا در زمان حمله ی مغول در قرن سيزدهم نيز از قتل وكشتار در امان ماند.در جريان جنگ ايران و عراق همه ی امكانات شهر در خدمت جنگ بود، خصوصا ً بيمارستان ها — تلفات جنگ بي اندازه بالا بود. بيشتر به نظر مي آمد كه شهر زير دست ارتش اداره مي شود و اين زندگي را براي فعالين ضد جنگ همچون من به مراتب سخت تر مي كرد. ما بر اين باور بوديم كه اين جنگ ساخته ی امريكا است، جنگي به یکسان بر ضد مردم ايران و عراق.يك روز قبل از به دنيا آمدن پسرم،‌ يك زن جوان با منفجر كردن خودش و امام جمعه ي بدنام شيراز — نماينده ی اصلي حكومت ديني جديد — دست به خودكشي زد. او در نامه ای كه از خودش بجاگذاشته بود قسم خورده بود كه مردم انتقام اين تيره روزی رااز حكومت كه مسبب و باني آن بود، خواهند گرفت. وقتي که من در مورد آن نامه باخبرشدم، احساس كردم انگار چيزی در درونم رها شد. نزديكهای صبح خودم را به بيمارستان رساندم.تحت اين شرايط بود كه برای به دنيا آوردن اولين فرزندم وارد بيمارستان شدم. اتاق های بيمارستان مملو بود از سربازان مجروح و خويشاوندان شان و مامورین امنیتی. مامورین امنیتی عكس العمل های احساساتی همه ی خانواده های مجروحين را تحت نظر داشتند؛ حتا آن جايی كه كسي برای مرگ معشوقش شيون و زاری به راه مي انداخت. هيچ احدی اجازه نداشت در مورد جنگ انتقاد كند. گوشه ی محقری از بيمارستان را برای اورژانسهای غير جنگی مثل زايمان باقی گذاشته بودند. هيچ امكاناتی فراهم نشده بود. به بيمارها گفته بودند که وسايل مورد نياز و اضافی خودشان را به عنوان کمک به جنگ همراه بیاورند. من همچنان كه چشم انتظار بودم می شنيدم كه پرستارها بر سر زنان فرياد می كشيدند كه عجله كنند، چون میبایست به مجروحین جنگ برسند. حتا شنيدم كه يك پرستار، زنِ رنجوری را بخاطر کار بد زایمان در زمان جنگ به باد ناسزا گرفته بود.از حس ناشناخته ی زادن خوف داشتم. واز شناسايی شدن توسط مامورین امنیتی و دستگير شدن در هراس بودم.پس از چند ساعتی پسر زودرسم را به دنيا آوردم. فقط سرمای اتاق را به ياد دارم و درخواستم را برای يك ليوان آب گرم. پرستار به من گفت: "موقع شام به تو رسيدگی می شود!" که اینهم چهار ساعت بعد بود. آن ها میبایست اول به سربازهای زخمی برسند. من بازوانم را به دور خودم پيچاندم، احساس آسیب خوردن، شرم زدگی کردم، احساس تقصیر. چند دقيقه ای بعد پرستار با بقچه ای در بغلش برگشت و گفت: "پسرت را بگير".ترس به جانم نشست و بدنم را گرم کرد. پيچانده در یک تکه پارچه ی خاكستری، پسر نشُسته شده ام شبيه يك نوزاد به نظر نمی آمد. از انتهای راهرو صدای زاری مادری را می شنيدم كه پسر مجروحش را از دست داده بود. به خودم گفتم: من حالا ديگر يك مادرم، چه ستمی!پسرم يك ساله بود كه من و شوهرم تصميم گرفتيم از كشور خارج شويم چون دولت به دنبالمان بود. جنگ ايران و عراق بالا گرفته بود که ما از طريق مرز پاكستان از کشور خارج شدیم. در حين عبور از مرز تصادف کردیم و تنها كوله پشتی مان که شیر خشک پسرمان در آن بود از بین رفت. او آنقدر برای شيشه شیرش گريه كرد تا هيچ رمقي در بدن کوچکش باقی نماند. آن موقع بود كه او تصميم گرفت هر غذايی را كه ما بهش میدادیم بپذیرد. يك هفته بعد وقتی به شهری واقع در مرز ميان ايران، افغانستان و پاكستان رسیدیم، به داروخانه ای رفتيم و دقيقا همان شیر رابرايش خريديم، اما اوآن را برای هميشه پس زد. او اينگونه از شير گرفته شد.امروز، بالغ بر بيست سال است كه من در تبعيد به سر برده ام. در دو دهه ی اخير شاهد فراز و فرودهای يكی از بزرگ ترين انقلاب های تاريخ معاصر بوده ام. در يكی از طولانی ترين جنبش های ملی، در مبارزه ی كُردها برای داشتن يك سرزمين مستقل، شرکت کرده ام. من ازدواج كردم، مادر شدم، استاد دانشگاه شدم، و همچنان يك فعال باقی ماندم. حالا جنگ ديگری در همان منطقه در جریان است که اين خاطره ها را در من زنده میکند. دو روز پيش يكي از دوستانم به من گفت كه در عراق زنان پابه زا در هفته های آخر زايمانشان به بيمارستان ها هجوم می برند تا بچه های خود را به زور به دنيا بياوردند، پيش از آن كه جنگ آغاز شود.جنگ برای من هيچ گاه تمام نشده؛ اين جنگ های مدرن — جنگ های امپریالیستی، جنگهای سرمایه داری و پدرسالاری — همچنان ادامه دارند.

*این نوشته از وبسایت "دنیای زنان" (سازمان زنان دنیا برای حقوق، ادبیات و توسعه) گرفته شده است(http://www।wworld.org/archive/archive.asp?ID=402. این سازمان در مخالفت با جنگ آمریکا علیه عراق از زنان دعوت کرد که تجربه ِ خودشان را در باره ِ جنگ به اختصار بنویسند. این نوشته از جمله نوشته هائی بود که برنده ی جایزه شد. Women's World Organization for Rights, Literature and Development

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

نُتِ اِنفرادي(داستان)


نُتِ اِنفرادي*




پژمان رحيمي


با خودم تکرار می کنم تا قانع شوم که سرم را باید بلند کنم. بلندِ بلند. تا کجایش را باید ببینم که تا کجا می کشد این تن. چه دردی، سرم را باید بلند کنم. برگشتِ صدایم در قفسه‌ی سینه ام چِندش‌آور است. چرا انعکاسی در کله ام ندارد این سخن‌گویی که با خودم دارم ؟ پس این ها چیست که می نویسم؟ جواب‌اَش را که بدهم مگر نمی شود همان انعکاسی که باید درون کله ام باشد. این که دعوا ندارد بالاخره یک چیزی می شود اسم‌اَش را گذاشت. هر چه هست گفتگوی درون هم نمی توان نامیداَش .
همیشه بدترین وقت، نواری که دوست‌اَش دارم به آخر می رسد. یک مضراب که نه واقعاً یک گام شاید بهتر باشد، شاید هم بیشتر، اما همیشه از نوار عقب ترم، بی تاب می شوم و هلاک از تشنگی، باز هم از زُلیخا­­1 عقب ماندم. حالا باید به فکر این کار سخت باشم که نوار را برگردانم. نوار را برمی گردانم. حواس‌اَم نبود که سرم را بلند کرده بودم. دیگر به دردسر افتاده ام. کلید لامپِ اتاق را هم باید بزنم تا این خط ها قاطی نشوند. همین جوری بد خط می نویسم و کسی جز خودم از آن سر در نمی آورد چه برسد به اینکه لامپ هم خاموش باشد و قورباغه ها و خرچنگ ها بیفتند به جانِ هم، این‌جاست که نوشتن جواب نمی دهد و باید خط خطی کرد. از نقوش اسلیمی خوش‌اَم می آمد همیشه. می کِشم، خط می کشم. چنان پیچ و تاب‌اَش می دهم که گمان نمی برم تا فردا صبح هم تمام صفحه را بتوانم خط خطی کنم. پیچ در پیچ می دود قلم، پیچ در پیچ می شوم و کمراَم را به صدا در می آورم. چه صدایی؟ درست مثل رعد و برق پاییزی. آدم احساس می کند از درد بزرگی خلاص شده و به خوداَش آفرین می گوید : « خسته نباشی مرد ...» کوه کندم انگار. از بخت ِ بد هیچ وقت شیشَکی هم بلد نبودم به چیزی ببندم. حتا کوهی هم اگر باشد که تیشه بزنم، امیدی به فرهاد شدن در کار نیست. تازه کسی هم باوراَش نمی‌شود و همه تا به آدم می‌رسند سراغ کار و زندگی را می‌گیرند. تا خودم را بدبخت نکنم و نشوم یکی مثل همه، خیال‌اِشان راحت نمی‌شود. خودم هم باوراَم شده است که باید کم کم به صف بلند گوشتِ تازه بپیوندم، خانومِ خانه منتظر است! دل‌اَم برای‌اَش تنگ شده است. آن‌قدر به فکر سقفِ بالای سر بودیم که هم‌دیگر را از یاد بُردیم. تا به خودم آمدم نه سقفی بود و نه صدای هم نفسی. برای همین است که حالا استخوان های کمر را به سروصدا می اندازم بی این‌که بخواهم پشت سرم را لااقل نگاهی بکنم. وسوسه می‌شوم دوباره سرم را بلند کنم. کلید را که زده ام، کمر هم که دیگر صدای‌اَش در نخواهد آمد. این بار از نوار جلو افتاده‌اَم و گر نه لااقل نواری هم می‌شد برگرداند. باز هم انتظار. کِی نوبت‌اَم می‌شود که یک کیلو گوشتِ چرخ کرده را بخرم ببرم بدهم به خانومِ خانه تا غذایی کوفت کنیم و بنشینیم به پای حرف های بی سر و تهِ یک زن و شوهرِ بدبخت و تنها. باید با یک عزیزم گفتن، دهان‌اَش را می بستم. بعداَش را شاید اوایل می توانستید حدس بزنید، همان که حتا اوایل خودم هم خجالت می‌کشیدم حدس‌اَش بزنم. ولی حالا مطمئن هستم که حدس‌اِتان غلط از آب در می‌آید . کسی دیگر این‌جا نیست و این دلیل غلط بودنِ حدسِ شما نیست. دارم سعی می کنم اعتراف کنم. کمی فرصت بدهید. لااقل از روی دستِ فرهادِ کوه‌کَن نوشتن را دیگر باور کنید، خواهش می‌کنم برای یک بار هم که شده باور کنید. چه‌قدر خوش‌حال بودم که بازجوی‌اَم بعد از کُلی سر و کله زدن، یک چایِ سرد گذاشت جلوی‌اَم و مثل آدم نظراَم را پرسید : « چرا در انتخابات شرکت نمی کنی ؟» نگاهی به استکانِ چایی که حالا دیگر باید خیلی سرد شده باشد، کردم و مثل بچه‌ی آدم گفتم که : « ما انتخاب نمی کنیم، شما انتخاب می کنید » چای را هم حرام کردم و بیدار ماندیم تا صبح. او باور نمی‌کرد که راست می‌گویم. من هم واقعاً کسی را گول نمی‌زدم. می‌گفتم حال‌اَم از بالا تا پایین‌اِتان به هم می‌خورد. این چیزها را که می‌نویسم را اگر بخواند تا دو شبِ دیگر هم باید گردن‌اَم را پایین نگه دارم و از میان فحش‌هایش ویراژ بدهم و اِسکی کنم. به من که بر نمی‌خورد. اما وقتی مثل همیشه لبخند می زدم-این را از خیلی ها شنیده ام- خیال بَرش می‌داشت که انگار فحش ها را نثار خودش کرده و از عصبانیت داد می‌زد که بهتر فحش هایش در کله‌اَم فرو رود. گفته بودم مرده‌شور این مملکت را ببرد، بگذارید بخواب‌اَم، نماز بلد نیستم بخوانم. می‌گفتند گپ که می توانی بزنی با ما. تا صبح گپ زدیم، اِسکی می‌کردم و از سرما می‌لرزیدم. حالا هم می‌ترسم که سرم را برگردانم. آن‌ها لطف کرده بودند و چشم‌بَند را برداشته بودند به شرط این‌که سرم را برنگردانم. حالا هم نمی توانم سرم را برگردانم. آن یک کیلو گوشت هم تا هفته‌ی دیگر کفایت می‌کند، پس بهانه‌ای هم برای بیرون رفتن نیست. وقتِ دست‌شویی است. صدای بازجو می‌آید. چشم‌بَند را می‌زنم تا نیم ساعت را هم در توالت سر کنم. نوار هم به موقع به آخر رسید این بار. منتظر می‌مانم تا از توالت برگردم. سرم را بر می‌گردانم، فحش می‌دهد بازجو که «چشم‌بنداَت را ببند پُفیوز ...» باز هم لب‌خند می‌زنم. دیگر عادت کرده‌ام، سرم را نه بلند می‌کنم و نه بر می‌گردانم.

.... مثل همیشه هیچ کس منتظر ما نیست.


بهار 1386


* اين داستان با نامي ديگر و در جايي ديگر نيز منتشر شده است.فضاي داستان با اوضاع و احوال زمان نگارش داستان هماهنگ است فضايي پر از توطئه و خيانت دلالان سياسي اي كه نويسنده را بارها گرفتار حبس و بازجويي كرد.اكنون اما همبستگي ها رونق گرفته و اميدواري ها جوانه زده است.انتشار مجدد اين داستان تلاشي براي حفظ و ارتقاي همين وضعيت كنوني است.
(1) زُليخا نامِ ترانه اي دلنشين و زيبا در موسيقي خُراسان است.

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

احمد شاملو بود دیگر...





احمد شاملو بود دیگر...



محمد قراگوزلو



درآمد

9 سال پس از روزگار تلخ و تاری که استاد یگانه و دوست دردانه­ی ما احمد شاملو هیچ­کاره­ی مُلک وجود خویش شد (3/ مرداد/1379)؛ از "خاک گلگون" و در "باغ خون" سرزمین بی­دریغ ما "لاله­های شکفته­ی شرقی" (سعید سلطانپور) روییده­اند. درباره­ی وجوه مختلف شعر و زنده­گی اجتماعی شاملو، نگارنده بسیار نوشته و کم­تر مجال نشر و انتشار یافته است. کتاب " نازلی سخن نگفت"من در سال 1382، هنگام فرمانفرمایی اصلاح­طلبان بر قلمرو وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، در سد سانسور متوقف ماند. پیش از آن کتاب ساده و سطحی "چنین گفت بامداد خسته" (1381: انتشارات آزاد مهر) کسوت نشر پوشیده بود و پس از آن کتاب تحلیلی "همسایه­گان درد" (1386: موسسه­ی انتشارات نگاه) از این قلم چاپ شده است. در نقد شعر اجتماعی. نزدیک به دو سال پیش کتاب "من درد مشترک­ام" برای کسب مجوز تحویل بخش ممیزی وزارت مربوطه گردید، اما تاکنون هیچ پاسخی به ناشر (موسسه­ی انتشاراتی نگاه) و این­جانب ارائه نشده است و تکلیف چاپ این کتاب مبسوط به درستی دانسته نیست. کتاب "من درد مشترک­ام" در سه بخش مفصل در برگیرنده­ی نقد و تجزیه و تحلیل مهم­ترین وقایع­اتفاقیه­ی تاریخ معاصر ایران (1304 تا 1357) از دریچه­ی شعر و اندیشه­ی سیاسی احمد شاملوست. از بررسی حوادثی که به طور مستقیم با زنده­گی تقی ارانی آمیخته و رخ­نمودهایی که با فعالیت محفل مرتضا کیوان و سرهنگ سیامک و وارتان سالاخانیان (حزب توده) تاریخی شده، تا دوران ظهور بورژوازی نوکیسه­ی ایران (اصلاحات ارضی)، و متعاقب آن، که با نبردهای چریکی آمیخته و با قهرمانی­های گروه سیاهکل و جان­فشانی­های مبارزانی همچون امیر پرویز پویان، بیژن جزنی، احمد زیبرم، گروه حنیف­نژاد و خسرو گلسرخی برگ­های زرین تاریخ معاصر ایران را ساخته است و... در این کتاب به دقت مورد بحث قرار گرفته است. آن­چه در ادامه­ی این توضیح مجمل آمده، مقدمه­ یا همان درآمد این کتاب است. درآمدی تحت عنوان "هیولایی با هزار سر" یا "احمد شاملو بود دیگر..." که به طرح برخی خصوصیات فردی و اجتماعی شاملو پرداخته است. امید دارم - و فقط کورسوی امیدی دارم - که در آینده­ این کتاب منتشر شود و ضمن استفاده­ی دانشجویان تاریخ معاصر ایران نیز در معرض نقد و داوری صاحب­نظران شعر اجتماعی قرار گیرد.
احمد شاملو پديده­­ی شگفت­ناکی است. غولی زیبا یا جانوری حیرت­انگیز از تبار دایناسورهای منقرض شده. احمد شاملو از آن آدم­هایی است که در هر یکی دو سده، یکی دوبار - آن­هم به ندرت و سخت غافل­گیر کننده - سروکله­ی خاکی­شان پیدا شده است و بعد گویی برای همیشه تخم­شان را ملخ خورده است. شاملو خود در مقدمه­یی جنجال برانگیز بر روایتی دیگرسان از غزل­های حافظ گفته بود: «حافظ راز عجیبی است...».
اما من شاملو را با تمام مانسته­گی قامت بلند شعر و اندیشه­اَش به حافظ، و با وجود همه­­ی رازناکی و سمبلیسم و پیچیده­گی عمیق شعر بی­ماننداَش، نه رازی عجیب که نشانه­یی غریب می­دانم. از آن­سان که پنداری بی­گاهان و چند ده قرن یا هزاره­یی زودتر به شتاب در سیاره­ی ما فرود آمده بود. هر چند به زبان و بیان و فکر معاصر ما بود و بیش از همه، ما به خود می­بالیم که معاصر او بودیم و پیش­تر از تمام اعضای اصلی و بدلی خانواده­ی ما، نزدیک­ترین خویش­آوند ما بود، اما انگار حضور قاطع و خلاصه و معجزه­­وارش در هزاره­ی دوم کره­ی ما سخت نامنتظر بود. در بادیه­یی که کسی را یارای انتظار او نبود، پاتاوه نهاده بود...
گفتم شگفت. و استدلال می­کنم شاملو فاشیست آنارشیستی بود که به هم­دستیِ توده­ها در صف سوسیالیست­ها رخنه کرده بود و با نیهیلیست­ها، کرگدن­وار نرد سرکشی و طغیان­ زده بود و در همه حال به دفاع از انسان بلندترین پرچم آزادی و برابری را بر ذروه­ی شعراَش برافراشته بود...
و شگفت­تر آن­که مخالفان و معاندان­اَش نیز با احترام تمام پیش پای­اَش برمی­خاستند و با این­که به جرم تشنیعِ کلاسیسیسم و تخریب عرصه­ی انحصاری "حافظ نامه" پژوهی و نقد تابوی فردوسی و سنت­شکنی و تعرض به خرافه پرستی و هجو انواع حرفه­های سیاه هنری و تشکیک در سابقه و حافظه­ی تاریخی و جز این­ها به دادگاه­های خود خوانده می­بردندش اما با تمام این اوصاف گاه و بی­گاه و به فرصت طلبانه­ترین شکل ممکن از شعر و اندیشه­­اَش آویزان می­شدند تا مگر از نمداَش برای سرکچل خود کلاهی بدوزند.
و به­راستی شما در طول و عرض تاریخ قوال و قطور این کهن بوم و بر آدمی ­زاده­یی را سراغ دارید که هتاکان و معاندان و دشمنان خونی­اَش نیز، چنین حیرت­انگیز زبان به ستایش­اَش گشوده باشند؟!
و به­راستی چه­گونه است که از چپ­ترین و چپول­ترین جریانات ایده­ئولوژیک سیاسی همچون "حزب کمونیست کارگری" تا راست­ترین نئولیبرال­های سردر آخور سرمایه­داری مانند سران "نهضت آزادی" و تهان "جبهه­ی ملی" به قصد هجو او - که احمد شاملو بود - دست در دست هم می­نهند اما در گرد و خاک خود ساخته، زودتر خاموش و فراموش می­شوند و هم­گون حبابی می­ترکند؟
از شگفتی­های شاملو بسیار بی­جا سخن گفته­اند و بسی به­جا سخن توان گفت و ما برای آغاز این دفتر به­جا یا بی­جا و بی­نظم و انتظام، چند کلمه­یی را بر همه­ی آن کلام سیاهه می­افزاییم تا درآمدی را یا دهلیزی را برای لب­تر کردن اصل سخن خود گشوده باشیم و بی­که قصد استفهام یا پرسشی در کار باشد از ادبیات او وام می­گیریم تا گفته باشیم:
احمد شاملو پدیده­ی شگفت­ناکی است!
به­راستی کیست این ستایش­گر زبان توامان رزم­آمیز و بزم بیز فردوسی که بیش­ترین ناسزا را از نژادپرستان خدایگان­زده­ی "آریامهری" و حافظان کهنه­ی فکر کهن و دلالان پوسیده­ی پوسته­ی پیازینه­ی "تمدن بزرگ" حلبی­آبادی و مفت­آبادی و یافت­آبادی به جان خریده است و اشک تمساح پاسداران ثابت اسطوره و تاریخ دست نخورده­ی ملتی را جاری ساخته است که تا چشم کار می­کند در قفای خود انباری از شاهان مستبد را انبان کرده است؟
منکران­اَش او را سلطنت­چی و سلطنت­آبادی خوانده­اند و دشمنان­اَش به کین­خواهی داریوش و انوشیروان و محمدرضاشاه به دشنه و دشنام­اَش بسته­اند...
به­راستی کیست این راوی حافظ که با زبان تورات و قصص قران و بیهقی و میبدی و ابوالفتوح رازی به کشف بیان شعر سپید دست در کمر دریای فرهنگ فارسی حلقه کرده است، و در عین حال خشم پاسبانان اندرزنامه­های ادبی و بی­ادبی را برانگیخته و صدای اعتراض ژاندارم­های نسخ اقدم و اصلح متن­شناس را در آورده و دربانان نسخه­شناس و نسخه­پیچ عطاری­های قرون ماضیه را بیدارباش داده است؟
به­راستی کیست این جانور ستیزنده که از هول حلیم سیاست پیشه­گیِ اعتراضی چنان در دیگ جوشان فاشیسم هیتلری افتاده است که بعدها برای جبران آن حماقت تاریخی دست به هر کاری زده است؟ از ترجمه­ی "مرگ کسب و کار من است" روبرمرل و برگردان ترانه­های ضد فاشیستی یانیس ریتسوس و ترویج موسیقی تئودوراکیس تا شاعرانه­ترین ترجمان شعرهای لورکای ضد فاشیسم فرانکو...
به­راستی کیست این مبارز پای­آبله که از سقوط در دامْ چاله­ی یک دیکتاتور بزرگ (هیتلر) درس عبرت نیاموخته و اندک زمانی بعد، از راست فاشیستی به چاه چپ دیکتاتور بزرگ­تری (استالین) سقوط کرده است؟ تا به پشتوانه­ی آموزه­های گران­مایه­ی گرفتاری در دو زندان دیکتاتوری ندا سر دهد که:
«سورخوران قدیمی سرنگون می­شوند و سورخوران تازه­یی جای آنان را می­گیرند و فاشیسمی جانشین فاشیسم دیگری می­شود، که قالب­اَش یکی است، شکل­اَش یکی است عمل­کرداَش یکی است. چماق و تپانچه­اَش و زندان­اَش همان است. فقط بهانه­های­اَش فرق می­کند... تو آلمان هیتلری می­کشتند که طرف­دار یهودی­هاست، حالا تو اسراییل می­کشند که طرف­دار فلسطینی­هاست. عرب­ها می­کشند که جاسوس صهیونیست­هاست، صهیونیست­ها می­کشند که فاشیست است، فاشیست­ها می­کشند که کمونیست است، کمونیست­ها می کشند که آنارشیست است. روس­ها می­کشند که پدرسوخته از چین طرف­داری می­کند، چینی­ها می­کشند که حرام­زاده سنگ روسیه را به سینه می­زند...».
به­راستی کیست این سوسیالیست که اگرچه به مفهوم خاص مارکسیست نبود اما هم­واره از عدالت اجتماعی مطروحه در آموزه­های چپ و نظریه­ی دیالکتیک تاریخی کارل مارکس دفاع می­کرد و با این حال از سوی جوانکی که خود را مارکس جوان می­پنداشت - یا دست­کم مریدان­اَش او را چنین پنداشته بودند - به جرم مارکسیستِ حزبی نبودن، هم­تراز نادر نادرپور و محمدعلی فردین و آن انکرالاصوات کاباره­یی و فروتر از روسپی آمریکایی (مادونا) قرار گرفته بود؟
کیست این سوسیالیست آزاده که چنان تسمه از گرده­ی گاوِ توفان فرهنگ کاپیتالیستی کشیده است که نئولیبرال­های وطنی در "انجمن اخوت" خود به تاوان تازش او به همه­ی نیکسون دماغ­ها و کی­سینجرها و احسان جان­های یارشاطر و نراقی و ابراهام خان­های یزدی و بهنودهای بی­بی­سی­چی و سی­ان­ان و سایر یالان­چی­های دیگر، جشن­نامه­ی "شهروند"ی­اَش را به رسم "تایم" چاپیده­اند؟
شگفتا شاملو! که به هواداری از فاشیسم به زندان کاپیتالیسم غلتید و مانند لورکا و دسنوس و پولیتسر به دست عمال فاشیسم تیرباران گردید و چون برخاست و به گمان رهایی به دروازه­ی رویزیونیسم خزید از حیرت توهم "صبح نا به جای" بیرون جهید و با "چراغی به دست و چراغی در برابر" به بامداد روشن آزادی رسید و نام­اَش را همچون سپیده دمی بر پیشانی آسمان کشوراَش دمید!
به­راستی کیست این چاووشی مست که با سمند دولت شعر­اَش "هم­رهانِِ به سر تازیانه" را به عرصه­ی بیداری کشیده است و به یمن حضور پرشور و زیبا و غول­آسای­اَش، بستر آمیزش فرزانه­گی هشیاری را با جنون بی­هوشی و جن ­زده­گی درآمیخته و در این خانه پهن کرده است؟
به­راستی کیست این نظامیِ بلخیِ حافظِ نیمایی که با وجود بعضی شباهت­ها به ریکله و دسنوس و حکمت و آراگون و لورکا و پره­ور و خیمه­نز، فقط به شعر خودش می­مانست و ققنوس­وار از هیزمی که خود بر جان درخشان زبان خویشتن خویش درافکنده برخاسته - و به قول خوییِ شاعر - در "ذات خود به کار خدا می­مانست/ یعنی که هر چرا که می­بایست می­دانست/ و هر چرا می­دانست/ می­زیست"؟
به­راستی کیست این بتهوونِ موتزارتِ ویوالدیِ وردیِ شوپنِ موسیقی شناسِ قربانیِ موسیقی که شعراَش از عقده­ی فرو خورده­ی حرمان موسیقی ­پرستیِ کودکی­اَش سرباز کرد و اگرچه رباعیات خیام را با صدای آواز­خوان سنتی کشوراَش پرآوازه کرد و بر تارک شعری به ستایش از صدای سحرانگیز ادیب الممالک خوانساری - که چندان هم سحرانگیز نبود - برخاست اما عشق به کهکشان سِمفونی درخشان بتهوون و جانِ بلند پروازِ شاه­بازْسان­اَش چنان حصارِ بسته­ی موسیقیِ سنتی را فرو شکست که صدای خرد شدن استخوانِ پوک و به ظاهر لطیف و لطف پرور و لطافت اثر کم لطفی­های نوازنده­گان تار و کمانچه­ی وطنی را به اعماق جاده­های تاریخِ سپری شده سوت کرد؟
به­راستی کیست این کافر آشنا با خدا و هم­پیمان با شیطان که با وجود انکار موجودیِ هرگونه جنبنده­یی در آن سویِ درِ بی­کوبه همچون مومنان و عارفان به زبان متن مقدس از حمل بار امانت در آستانه­ی نیستی و هیچ­ کاره­گی مُلک وجود سخن رانده است؟
به­راستی کیست این رانده از خانه و بیرون مانده از اجتماع که به­سان شعراَش قیافه­اَش نیز عین انسان بود؟
به­راستی کیست این رهگذر نامنتظری که زنده­گی­اَش به کوچ عشایر می­مانست؟ به موج همه­ی دریاهای متلاطم. به نماز مستان و بت­پرستان. به درخت و خنجر و خاطره. به سکوتی که در انفجار هیروشیما و جنگ کُره درهم می­شکست. سیال و بی­زوال. می­رفت و می­آمد. می­درخشید و می­جهید و عربده می­کشید و در شعراَش خلاصه می­شد...
به­راستی کیست این شاعر، مترجم، روزنامه­نگار و فرهنگ پژوه که هر چند به "مدرسه نرفت و خط ننوشت" اما به غمزه­ی شعراَش "مساله­آموز صد مدرس" و هزاران استاد شد و اگرچه چندان به زبان­های خارجه مسلط نبود ولی ترجمه­های­اَش رشک مترجمان حرفه­یی کشور را برانگیخت و لب­ولوچه­ی حسادت امثال ابراهیم گلستان را در آویخت و با این­که دغدغه­های اصلی­اَش شعر و زنده­گی بود، اما کتاب عظیم "فرهنگ کوچه"­اَش یک­سره و به تنهایی جای خالی فرهنگستانی بی­بدیل را پُر کرد و کاروند روزنامه­نگاری­اَش در تمام میدان­های این زمین پر مین بر مدعیان این حرفه­ی لب­ریز از جیم و سین چنان شاخ و شانه کشید که نه فقط گونه­ی تازه­یی از ژورنالیسم مدرن را فراروی ما نهاد بل­که با چرخش قلمی مجله­ی خاموشی را از محاق فراموشی بیرون کشید و به نیش قلمی حیات جریده­ی شلوغی را به تاق حیاط خلوت تاریکی و توقیف فرو کوبید؟
به­راستی کیست این پیرمرد افسانه­یی که همچون کودکی برای بچه­ها آوای قصه و ترانه سرداده و با نغمه­ی داوودی صدای سحرآسای­اَش رعشه بر پیکر موسیقی زبان درافکنده است؟
کیست این جوان­مرد که به­سان منجیان با کوله­باری از درد و خسته­گی به یاری آواره­گان کُردِ مغلوب گاز خردل و مجروحان زلزله برخاسته است؟
کیست این عربِ عجمِ بلوچِ لرِ ترکِ فارسْ که عرب­ها آدونیس خود را به نام او می­خوانند و با نزارقبانی به شیلی­اَش می­فرستند تا به انتقام قتل آلنده هم­راه نرودا سری به نیشابور خیام و عطار بزند و در عمق خواب اقاقیاها بمیرد و با شعر محمود درویش گلوله­ی نفس سنگین اطلسی­ها را به سوی اشغال­گران و دشمنان صلح شلیک کند؟
شگفتا شاملو! که زنده­گی­اَش به پرواز پرستوی تنهایی می­مانست که بی­قرار گرفتار شادی غم غربت انسان بود!
شگفتا شاملو! که حضوراَش، ضیافتِ فرهنگِ ستیز روشن­فکری بود.
و دریغا شاملو! که غیاب­اَش حضور قاطع دل­تنگی است.
شگفتا شاملو! که حضور حضرت­اَش، احتضار ابتذال و زوال وهن انسان بود.
و دریغا شاملو! که غیاب­اَش غیبت چراغ و دریچه­ و "ازدحام کوچه­ی خوش­بخت" است.
و شادا شاملو! که بود و هست...
و بادا شاملو! که بود و شد...
« نه زان گونه که غنچه­یی
گلی
یا ریشه­یی
که جوانه­یی
یا یکی دانه
که جنگلی ـ
راست بدان گونه
که عامی مردی
شهیدی
تا آسمان بر او نماز بَرَد» (احمد شاملو، 1382، ص 728).
احمد شاملو بود دیگر!
احمد شاملو به راستی آدمی­زاده­یی یک­سره از جنس شگفتی­های روزگار پر ادبار و تار و بیمار ما بود. نه این­که از ما به­تران بود. نه! اما به تمامی از قواره­یی دیگر بود. از آن یکه آدم­هایی که بی­کم­ترین اغراق فقط مثل خودش بود. مانند همه­ی ما زیگزاک کم نداشت ولی هیچ­گاه در سکون و سکوت نبود. یعنی که همیشه در حرکت بود. گیرم زیاد به سمت چپ جاده می­کشید و چون هم­واره یک طرفه می­رفت پس همیشه در حال برخورد و زد و خورد بود و چون هم­واره ساز مخالف می­زد پس همیشه مشغول شلوغ کردن بود. انگار ناف­اَش را با اغتشاش بریده بودند. هر کجا که می­رفت و در هر جمعی که می­نشست مثل آب خوردن همه چیز را به هم می­زد. عشق می­کرد از این­که - به تعبیر نیما- آب در خوابگه مورچه­گان ریخته است. پس همیشه­ی خدا حرف تازه­یی داشت. دست­کم حرفی از گونه­یی دیگر. و در این میانه تنها نیتی که در کار نبود - برخلاف پندار کج زنده یاد اخوان - "خودنمایی" بود. چرا که هر جا پا می­نهاد، حتا در مرکز آفرینش بیش و پیش از دیگران نمایان بود.
احمد شاملو بود دیگر!
جمع اضداد بود. مجموعه­یی از تناقض­ها. ویترینی از نقیض­ها که وقتی در کنار هم می­نشستند زیباترین سمفونی هستی را ندا سر می­دادند.
احمد شاملو بود دیگر!
اَنترناسیونالیست بود و اندیشه­ی جهان وطنی­اَش با ایران دوستی­اَش تعریف می­شد. از یک­سو هم­دوش شن­چوی کره­یی جنگ می­کرد و با نلسون ماندلا مقاومت در برابر آپارتاید نژادی را می­آزمود. از سویی دیگر ایران وطن­اَش را دوست­تر می­داشت. از هر زمین یا سرزمین دیگری. « این جایی بود. چراغ­اَش در این خانه می­سوخت. آب­اَش در این کوزه ایاز می­خورد و نان­اَش در این سفره بود...» و از این­که نسل دوم مهاجران وطن­اَش در آمریکا و اروپا با زبان مادری­شان بیگانه شده­اند و لکنت بیان "فارگلیسی" - فارسی + انگلیسی - گرفته­اند، نگران بود. نگرانِ بحران هویت. نگرانِ از دست رفتن فرزندان ایران.
احمد شاملو بود دیگر!
از یک طرف می­گفت علاقه­یی به مباحث روز دنیای سیاست ندارد و نسبت به کوبیدن درهای مدارِسیاست و سیاست­مداران بی­توجه است و از طرف دیگر هر جا که دست می­داد پیرامون ابعاد مختلف سیاست روز ایران و جهان اظهارنظر می­کرد. آن هم از نوع شلاقی. برای مهدی بازرگان اخطاریه می­فرستاد که چرا به لغو "برنامه­ی طلوع خورشید" یاری رسانده است و ابراهیم یزدی را می­نکوهید زیرا که میان او و آمریکاییان سر و سری دیده بود و در قفای لهجه­ی آمریکایی یزدی کاسه­یی زیر نیم کاسه. برای روشن فکران "جهان سوم" بخش­ نامه صادر می­کرد که مبادا همچون مارکز به دیدار آدمی در مقام " گارباچف" بروند و فریب اصلاحات گلاسنوستی و پروسترویکایی را بخورند. چنان­که روشن­فکران ایرانی را همیشه از هم­راهی با سیاست­مداران اعم از چپ و راست منع می­کرد. با این همه جان به جان­اَش می­کردی سیاسی بود.
احمد شاملو بود دیگر!
گرچه منتقد سرسخت سنت، میراث سنتی فرهنگ و تاریخ، سنت­های هنری و هنر سنتی میهن­اَش بود، اما در عین حال چنان با شیفته­گی از نقاشی و معماری دوران قجری سخن می­گفت و کمال­الملک را به خاطر سفر آموزشی نقاشی به فرنگ و گرته­برداری از چند تابلوی نقاشی نکوهش می­کرد که باورش هم دشوار بود. خوره­ی موسیقی سِمفونیک غرب و به ویژه بتهوون بود. گوش و هوش موسیقایی عجیبی داشت که در شعر بی­وزن اما سرشار از موسیقی­ درونی­اَش تجلی کرده بود. دشمن موسیقی مونوفونیک و بی­زار از ابزاری همچون تار و سنتور بود. کم­تر کسی را می­شناسم که همچنو به عداوت علیه موسیقی سنتی و ردیفی ایرانی قیام کرده باشد! زمانی یکی از شعرهای­اَش را به نام ادیب الممالک خوانساری ممهور کرده بود و از سحر صدای سنتی­ترین خواننده­ی این مرز و بوم کارناوال راه انداخته بود و زمان دیگری موسیقی سنتی را "عرعر خری"دانسته بود که در "جاده­های تاریخ پیچیده" و به ما رسیده است. مشکل سخت­افزاری سازهای ایرانی - که کوک­شان با حرارت بدن نوازنده به هم می­خورد – برای­اَش تبدیل به معضلی شده بود و هی به تار و سه تار سیخونک می­زد که قابلیت اجرای سِمفونی ندارد. پنداری دادستان ارکستر سمفونیک سالزبورگ بود. به آدم­های کم سواد و بی­سواد گیر می­داد که مبادا بردارند یکی از شعرهای­اَش را در یکی از دستگاه­های شور یا ماهور بخوانند و تا آن­جا پیش می­رفت که نوازنده­گان سنتی را به جرم نفهمیدن موتزارت تهدید می­کرد که بالای شعرهای­اَش خواهد نوشت چه و چه ....! انگار از جنجال و قشقرق خوش­اَش می­آمد.
احمد شاملو بود دیگر!
آدم­های اطرف­اَش را خوب می­شناخت اما در قضاوت کاروند و رفتار آنان نه فقط عجول بل­که سخت حق به جانب بود. حال اسماعیل خویی را می­گرفت که به اصطلاح "ورژن" درجه­ی دو مهدی اخوان ثالث در قالب و سبک نیمایی ـ خراسانی است و شعری را که شک ندارم به مناسبت مرگ جلال آل­احمد و برای خاطره و به خاطر او سروده بود به دلایل ایده­ئولوژیک پس می­گرفت و زیراَش می­زد!!
با این­که به موقعیت روزنامه­نگاری در حد مسعود بهنود در رژیم شاه آشنا بود و خوب می­دانست که هم­ او ماجرای کمپ دیوید را گزارش کرده است و با این­که از ارتباط تنگاتنگ علی­رضا میبدی با امثال احسان نراقی و ایضاً دستگاه پهلوی نیک آگاه بود اما ساعت­ها به گپ و گفتی صمیمی با اینان می­نشست و زمان دیگری که ویرش می­گرفت یکی را... "بهبود پهلوی" می­خواند و دیگری را دزد تنها بیوگرافی دست­نویس­اَش معرفی می­کرد و کسی هم در این میان پیدا نمی­شد که بگوید آخر احمد جان! چه کسی ترا مجبور کرد که ساعت­ها با "تهران مصور" و "مفید" گپ بزنی و تک نسخه­ی زیست­نامه­اَت را بی­پروا به دست فلانی بدهی؟
احمد شاملو بود دیگر!
با لجاجت عجیبی سعی می­کرد خود را لامذهب نشان دهد و در این راه چندان پیش می­رفت که می­کوشید حافظ را نیز کنار دست خود بنشاند(1) و با سماجت هرچه بیش­تر از شاعری که بارها به کتاب مقدس سوگند خورده است روشن فکری دین­ستیز، منکر رستاخیز و آدمی معادل ماتریالیست­های قرن گذشته­ی فلسفه­ی آلمانی بتراشد. این­که چه­گونه با آن همه هوش ذاتی الاهیات قاطع­ ساطع در غزل حافظ را نمی­دید، بر من دانسته نیست. اما همین آدم تا توانسته است کاتولیک تراز پاپ پای مسیح را به شعراَش باز کرده است و هرگاه که شاعر یا منتقدی به این "آقای ناصری" او خرده­یی گرفته است، به سرعت و پرخاش­گرانه درآمده است، که منظوراَش از اسطوره­ی مسیح هر عیسای دیگری است که قربانی خشونت شده است. زبان­اَش سخت از تورات و تفاسیر قران (قصص ابوبکر عتیق نیشابوری؛ کشف الاسرار میبدی، روح­ الجنان رازی و ...) تاثیر پذیرفته بود اما در همین زبان باستانی و اساطیری - که گاه و بی­گاه جای هابیل و قابیل عوض شده و هویت رکسانا عوضی گرفته شده بود - واژه­ها و تمثیل­های مدرن کم نبود.
احمد شاملو بود دیگر!
هر چند بر حاکمیت ندانسته­گی و غلبه­ی حالتِ شهودی بر جان و جهان شعراَش با لجاجت توامان تاکید کرد اما در میان کلمات فونتیک شعر او حروف بسیاری را می­توان سراغ گرفت که در اوج اعتلای دانسته­گی به متن شعر راه یافته است. نمونه را حرف "خ" در شعر "هجرانی": "جهان را بنگر سراسر/ که به رختِ رخوت خواب خراب خود/ از خویش بیگانه است"... (ص 814 ) و البته از این دست هوش­مندهای شاعرانه در شعر او کم زیاد نیست!
احمد شاملو بود دیگر!
در ماجرای یک تحلیل طبقاتی به عمق تاریخ اجتماعی ایران زد و ضمن مچ­گیری از مورخان چنان گریبانی از کمبوجیه و بردیا و داریوش گرفت و چنان ضد حالی به فریدون و فرّشاهنشهی و فاصله­ی طبقاتی زد، که آب از لب­ ولوچه­ی ژانرهای مختلف چپ - از نواده­گان تروتسکی و دزرژینسکی تا بروبچه­های بتلهایم و سوئیزی - راه افتاد...
از یک­سو به یاد مبارز­ی شهید (احمد زیبرم) کاوه را در جریان تمثیلی جان­دار به اعماق شعر سیاسی خود راه می­داد و حتا نام فرزندان­اَش را (سیاوش، سیروس، سامان) از اساطیر ایرانی منقول در شاه­نامه بر می­گزید و از سوی دیگر به شیوه­یی سخت هول­ناک کاوه را لومپن می­خواند و ضمن تمجید از انقلاب ضد طبقاتی ضحاک، میرزا ابوالقاسم­خان فردوسی را در جای­گاه اتهام جعل اسطوره­ و متهم ردیف اول تاریخ می­نشاند و خود را در هَچَلی می­انداخت که دور تا دوراَش را مدعیان ریز و درشت و متعصبان دست از جان شسته­ی فردوسی اشغال کرده بودند و رضایت بده هم نبودند و نیستند نیز!
احمد شاملو بود دیگر!
همیشه­ی خدا هنر را مولفه­یی فراتر از فهم توده می­دانست و هنر توده فهم را تا حد "بشکن شغشغانه" و "رِنگ باباکرم" و "سینمای گنج قارون" پایین می­کشید و همیشه نیز خود را "هم­دست" همین توده­ها معرفی می­کرد. زبان محاوره­اَش به شدت منطبق بر زبان مردم کوچه و بازار تهران بود. با کمی چاشنی ادبیات لومپنی و البته سرشار از امثال و حکم عجیب و غریبِ مردمِ اعماق که مثل مسلسل شلیک می­کرد. و با استفاده از همین گنجینه­ی غنی، حاضر جواب­ترین آدمی بود که در هر شرایطی - حتا هنگام جان کندن - دست و زبان­اَش از متلک یا تمثیل خالی نبود. بخش عمده­یی از زنده­گی­اَش را روی میز جمع­آوری و تدوین گستره­ی پت و پهنی به گسترده­گی بی­ در و پیکر فرهنگ عامه نهاده بود و با این­که می­دانست نیمی از دست­آورد مدون چنین تلاشی هرگز به رویت هلال دیده­ی او دست نخواهد داد، باز هم دست­ بردار نبود. و عجیب­تر آن­که به موازات چنان کوشش فرساینده و مهلکی و به منظور یافتن ظرف مناسبی برای ریختن مظروف نامحدودی؛ سراغ بازبرگردان رمان "دن آرام" شولوخوف رفته بود. نمی­دانم. شاید می­خواست روی توده­یی­ها را کم کند و به دنبال تسویه حسابی قدیمی لگدی هم نثار به­آذین کند. به تلافی اخراج از سردبیری کتاب هفته و حاضر خوری به­آذین(2) بر سر سفره­یی که برکت نشر و رونق تیراژاَش را مدیون شمّ و هوش بی­مانند روزنامه­نگاریِ خود می­دانست. در راه این داوری پر بی­راه هم نمی­رفت. ذوق و سلیقه­ و شوق و استعداد و خلاقیت روزنامه­نگاری­اَش از صفحه­بندی گرفته تا چینش طیف مطالب و نگارش مباحث مختلف - به جز مقولات ورزشی – در تاریخ ژورنالیسم حرفه­یی ایران تا آینده­یی غیر قابل پیش­بینی کماکان یکه تاز و بی­مانند خواهد ماند.
احمد شاملو بود دیگر!
برای تهاجم به نظام سرمایه­داری و دست انداختن رژیم­های دیکتاتوری به هر چه دم دست­اَش می­رسید آویزان می­شد. صرف­نظر از شعرهای توصیفی یا تجویزی­اَش که از موضع تئوریسین­های هم­واره حق به جانب چپ­گرای انقلابی سروده است، این امرِ کم یا بیشْ خجسته­ی متاثر از رآلیسم سوسیالیستی زمانی جای خود را به فاجعه­ می­داد که شاعر آزادی­خواهِ ما در مقام وکیل مدافع ملل فقیر استثمارزده و تحت سلطه­ی امپریالیسم پشت کرسی خطابه­ی اینترلیت دوم می­ایستاد و برای دولت­های غارت­گر آمریکا و انگلیس خط و نشان می­کشید. چندان­که ای­بسا بلشویک­ها را نیز به اشارتی فرا پشت می­نهاد. با این­که می­دانستم گوش شنوایی ندارد و در هر صورت راه خود را می­رود اما یکی دوبار با کمی احتیاط به او گفته بودم که دست از ارایه­ی متن "من درد مشترک­اَم" بردارد و یحتمل یکی دو نفر دیگر او را از ایراد چنان سخن­رانی بی­ربطی برحذر داشته بودند. شرم حضور به من اجازه نمی­داد به او بگویم "بیا و به خاطر خدا از طرح مباحث غارت معادن مس مردم بولیوی بگذر و اگر هم نمی­خواهی از اندازه­ی یک سخن­رانی چپ­مدار سراسر سیاسی کوتاه بیایی حداکثر نطقی مانند خطابه­ی نوبل آلبر کامو تهیه کن" می­دانستم- و دو سه نفر دیگر نیز که احتمالاً با آنان نیز در همین­ باره مشورت بی­هوده­یی کرده بود- می­دانستند که قدرت فکر و قوت نوشتن­اَش در زمینه­ی مورد نظر بی­اغراق از کامو شسته رُفته­تر و فربه­تر بود. مثل همیشه راه خودش را رفت. حتا زمانی که یک پای­اَش هم افتاده بود باز راه خودش را می­رفت و البته بازهم مثل همیشه جلوتر از دیگران و صد البته تک­رو. شک ندارم که در راه طولانی و پر حادثه­ی رسیدن به جلسات اینترلیت دوم (شهریور 1367 شهر ارلانگن آلمان غربی) یک­بار هم در چهره­ی حق به جانب­اَش در خصوص طرح آن مقولات مندرس رخنه­ی تردید ایجاد نشده بود. و به همین سبب نیز وقتی که یکی از تئوریسین­های برجسته­ی مارکسیست در نقد آن سخن­رانی مقاله­ی "جهان سوم، نظریه­ی وابسته­گی و احمد شاملو" را نوشت و حسابی پنبه­اَش را زد با خود فکر کردم "چه جانانه حق­اَش را کف دست­اَش گذاشتند". گیرم که می­دانستم نقدی صدها هزار بار پدر و مادر دارتر از مقاله­ی پیش­گفته نیز کم­ترین تاثیری در اصلاحِ بی­گدار به آب زدن­های او نخواهد داشت. نشان به این نشانه که در تایید مکرر مواضع سخن­رانی برکلی تلویحاً و رندانه از "درستی" حرف­های اینترلیت نیز سخن گفته بود:
« قربونتون برم! این درست است که بنده بروم در اینترلیت درباره­ی ترم جهان سوم حرف بزنم ولی این مشکل بزرگ خودمان را که در چارچوب موضوعات جلسات برکلی انتخاب شده بود، رها کنم. به عقیده­ی من این مشکل بزرگ یعنی بنا شدن یک ناسیونالیسمی براساس مشتی اسطوره­های مشکوک و تاریخ جعلی قابل گذشت نیست. چرا آن­جا حق داشتم. این­جا حق ندارم».
نمی­دانم چه کسی به او گفته بود " آن­جا [اینترلیت دوم] حق داشته" اما می­دانم دادن و ندادن چنین "حقی" به او کم­ترین اعتباری برای­اَش نداشت. به همین دلیل نیز وقتی که پس از جنجال برکلی به دفاع از مواضع­اَش پیرامون اسطوره­ی ضحاک و ماجرای بردیا مقاله­یی مبسوط نوشتم که حسابی خوش­اَش آمده بود، از طرح این نکته که در اینترلیت حق طرح مباحث دوران فوئر باخ را نداشته است، پشیمان شدم. می­دانستم که یا متلکی بارم خواهم کرد و یا مانند عبارت "تو هم اسطوره و تاریخ" که معمولاً در جواب پرسش­گران - و نه منتقدان - سخن­رانی برکلی می­پراند، در نهایت حواله­یی ناجور صادر خواهد فرمود.
احمد شاملو بود دیگر!
و هرچند اسم یا صفت "استاد" را بر نمی­تابید در هر صورت "استاد ما" بود. احمد شاملو بود. صبح بود. و سرانجام بامداد شد. بود و شد. " نه زان­گونه که گلی یا جوانه­یی راست بدان­گونه که عامی مردی شهیدی، تا آسمان بر او نماز برد!"
احمد شاملو بود، "خسته از جنگ" بود. جنگی که با خویشتن خویش­ساز کرده بود و پیش از آن­که باره برانگیزد سایه­ی عظیم کرکسی گشوده بال را دیده بود که بر سراسر میدان نبرد گذشته بود، و بر آن بود که تقدیر از انسان او "گدازی خون­آلود در خاک کرده" است. نتیجه­ی نبرد ناگزیر، گریز به شکست بود. و مرگ بود.
احمد شاملو بود. صبح بود و بامداد شد. "شهروندی با اندام و هوشی متوسط که نسب­اَش با یک حلقه به آواره­گان کابل می­پیوست....
نام کوچک­اَش عربی بود. نام قبیله­یی­اَش ترکی. کُنیت­اَش فارسی. نام کوچک­اَش را دوست نمی­داشت. تنها هنگامی که [معشوق] آوازش می­داد، این نام زیباترین کلام جهان بود، و آن صدا غم­ناک­ترین آواز استمداد".
(پیشین، صص، 873-872)
نه مگر احمد شاملو بود!
صبح بود و بامداد شد آخر! خود در معرفی خود می­گفت:
« آقا من یک شاعرم بی­ذره­یی ادعا. یک چیزهایی می­دانم که نوبر هیچ بهاری نیست و در عوض بسیار چیزهاست که نمی­دانم. برای خودم خُلقیاتی دارم. درست مثل باقی مردم. مثل بسیاری دیگر زیربار زور و باید و نباید و این جور حرف­ها نمی­روم. دست احدالناسی را نمی­بوسم. جلو تنابنده­یی زانو نمی­زنم و از تنها چیزی که وحشت دارم این است که روزی از خودم عُق­اَم بنشیند و بدین جهت از این­که مبادا آزارم به کسی برسد دست و دل­اَم می­لرزد. طبعاً این­ها صفات شخصی خوبی است که البته در خیلی­ها هست ولی کوچک­ترین ربطی به درستی و نادرستی استنتاجات و عقاید شخصی ندارد. کسانی مرا به عنوان یک شاعر جدی متعهد پذیرفته­اند. خب، ممنون! کسانی هم مرده­ی مرا به زنده­ام ترجیح می­دهند، که قطعاً علتی دارد».
(سومین سال مرگ احمد شاملو در گفت­وگوی هفته­نامه­ی گوناگون با محمد قراگوزلو،4 مرداد 1382، ش 24)
نه مگر احمد شاملو بود!
صبح بود و بامداد بود و شرف کیهان بود! و طلیعه­ی آفتاب شد آخر.
در پایان مقدمه­ی مبسوط کتاب "همسایه­گان درد" دلیل بررسی شعر و اندیشه­ی اجتماعی سعدی و حافظ و فرخی و نیما و شاملو را بازنمود گوشه­یی از تاریخ اجتماعی این "کهن بوم و بر" دانسته بودم. به این اعتبار که شعر سالم و ادبیات صادق فارسی هم­واره­ گواه آگاه رنجی بوده که بر مردم ما رفته است. اینک در استمرار آن سلسله مباحث بر آن­اَم که این درد را در متن تاریخ معاصر باز گویم. به روایت احمد شاملو.
شاملو خود درباره­ی شعراَش گفته بود:
« آثار من خود اتوبیوگرافی کاملی­ست. من به این حقیقت معتقدم که شعر برداشت­هایی از زنده­گی نیست، بل­که یک­سره خود زنده­گی ­ست.»
به گمان من شعر و اندیشه­ی احمد شاملو نه فقط اتوبیوگرافی کاملی از هستی تلخ او بل­که شرح جامعی از وقایع­ اتفاقیه­ی روزگار او نیز هست. این مدعا را – چنان­که در متن کتاب باز گشوده­ام - به واسطه­ی سال­ها موانست با شاملو و ممارست در آثار او مطرح می­کنم. در واقع شعر شاملو به جز فراگیری ارزش­های زیبایی شناختی هنری؛ حاصل درگیری­­های مستقیم او با مسایل روزمره­یی است که به شیوه­یی شگفت چارچوب روزمر­گی و قالب حوادث مشخص سیاسی اجتماعی را در نوردیده و شکل حسب حال انسان همیشه را به خود گرفته است.
آلبر کامو در مقاله­یی تحت عنوان "هنرمند و زمان او" – و ضمن ایراد سخن به هنگام دریافت نوبل – گفته بود:
«ما شاید به عنوان هنرمند ضرورتی نداشته باشد که در امور جاری زمانه­مان دخالت کنیم، اما به عنوان انسان چرا. از زمان نوشتن نخستین مقاله­های­اَم تا واپسین کتاب­اَم من به طرف­داری از آنان که تحقیر و لگدمال شده­اند - هر که بوده­اند – بسیار نوشته­ام. شاید هم بیش از حد. علت این بوده است که من نمی­توانم خودم را از مسایل روزمره­ جدا کنم» (آلبر کامو، 1372، ص 68).
کامو در جای دیگری از همان سخن­رانی - به­سان 1957 - گفته بود:
«هنرمند دیگر چه بخواهد چه نخواهد وارد گود شده است. وارد گود بودن به نظر من به­تر از کلمه­ی "التزام" است. در واقع برای هنرمندْ التزامی ارادی مطرح نیست، بل­که باید گفت نوعی خدمت وظیفه­ی اجباری در کار است. هر هنرمندی امروز وارد گود کشتی پاروزنی دوران خود شده است. باید این را بپذیرد. حتا اگر ببیند که کشتی بوی ماهی می­دهد یا شماره­ی مراقبان تازیانه به دست حقیقتاً زیاد است و علاوه بر این کشتی به سویی می­رود که نباید برود. در میان دریاییم. هنرمند چون دیگران باید پارو بزند. بی­آن­که بمیرد. – اگر بتواند – یعنی باید به زنده­گی کردن و خلق کردن ادامه دهد» (آلبر کامو، 1362، ص 74).
در متن تاریخ قوال شعر و ادب فارسی احمد شاملو، مصداق قاطع، برجسته­ و بی­تخفیف داوری کامو درباره­ی وظیفه­ی هنرمند است. کامو از یک عمر نوشتن به جانب­داری از تحقیر شده­گانِ لگدمال گردیده سخن گفته بود و احمد شاملو در همان نخستین تجربه­های شاعرانه­اَش گفته است:
« من برای روسبیان و برهنه­گان
می­نویسم
برای مسلولین و
خاکسترنشینان
برای آن­ها که بر خاک سرد
امیدوارند
و برای آنان که دیگر به آسمان
امید ندارند» (احمد شاملو، 1382، ص 248).
این شعر را شاملو به سال 1331 هنگام بیست و هفت ساله­گی و کم­وبیش در ابتدای فعالیت جدی شاعرانه­ی خود (دفتر "هوای تازه") و پیش از آزمون دشوار تجربه­ی زندان شاه و سروکله­ زدن با کمونیسمِ بورژوایی حزب توده سروده است و از کلمه به کلمه­ی روح و روحیه­ی حاکم بر جریان شعر - که در تمام شعرهای ­او نیز به شیوه­یی مشابه جاری است - پیداست که در میان غلغله­ی کشتی مردم و جلوتر از همه­ی پاروزنان نشسته است. بی­پروای تعداد و تعدد افراد تازیانه به دست.
شاملو در شعر و زنده­گی خود نه فقط از مرزهای "التزام" و "تعهد" هنرمندانه فراتر رفته بل­که چند گام آن سوتر از وظیفه­یی که کامو آن­را "وارد گود شدن" خوانده، نهاده است:
« بگذار خونِ من بریزد و خلاء میان انسان­ها را پر کند
بگذار خون ما بریزد
و آفتاب را به انسان­های خواب آلوده
پیوند دهد....» (پیشین).
احمد شاملو در توصیف "تعهد اجتماعی" زنده یاد صمد بهرنگی آرزو کرده بود:
« ای کاش این هیولا هزار سر می­داشت» (بی­نا 2537، ص 25).
و من بی­اغراق معتقدم اگر بهرنگی چندان در میان ما نماند تا چنان رشد کند که صاحب هزار سر شود، چه باک که شاملو خود به تنهایی تجسم عینی التزام و تجسد هیولایی از تعهد بود. دایناسوری با هزار سر. از آن دست موجودات شگفت­ناکی که نسل­شان منقرض شده است.
در این دفتر مباحثی که در سطور پیش، به اشارت و کنایت گفته شده، از منظر تاملی شایسته­ی شاعر ملی ما مورد بحث و بررسی قرار گرفته است. توجه، تاکید و پافشاری من بر ضرورت بازنمود ابعاد شعر و لایه شکافی زوایای مختلف اندیشه­ی احمد شاملو - که بخش عمده­یی از کتاب "همسایه­گان درد" را نیز به خود اختصاص داده است - به ویژه از این مزغل تعریف تواند شد که جمع و یا دست­کم برآیند کاروند هیچ شاعر، نویسنده، مترجم و روزنامه­نگاری به اندازه کلکسیون یا ویترینی که احمد شاملو برای ما به میراث نهاده است، قادر به بازخوانی حوادث مهم تاریخ اجتماعی معاصر ما نیست.
"من درد مشترک­اَم" بازنمود یا بُرِشی از وقایع ­اتفاقیه­ی دوران ما از دریچه­ی شعر و اندیشه­ی مردی است که جز به شعر و اندیشه­ی خودش به هیچ کس و پدیده­ی دیگری مانسته نبود!


پا نویس:


1. خیلی از منتقدان و شاعران از جمله محمد حقوقی و ضیاء موحد، به ابرام گفته­اند شاملو بعد از حافظ مهم­ترین واقعه در شعر فارسی است. محمد قائد حتا شاملو را تالی حافظ خوانده: «نزدیک­ترین فرد در ادبیات ایران به احمد شاملو، حافظ شیراز است. این نباید خوف و صیحه و حیرت برانگیزد. حرفی است نه برای پایین آوردن ارزش رعب­آور حافظ و نه برای بالا بردن مردی از روزگار ما، زنده در میان ما که یک­ سر و دو گوش دارد و احمد شاملو نامیده می­شود و چون می­بینیم­اَش و سخن­اَش را می­شنویم و او را در حال ضعف هم دیده­ایم نباید چیزکی باشد! آن­چه از او ناشی می­شود قابل تفسیر و تشریح نیست. نمی­شود فهمید از کی این داغ بر وجود او خورده، چه شده که او چنین شده، این مایه کی، کجا و چه­طور در وجودش به ودیعه نهاده شده، چه­طور شده که او شاعر درآمده؟ شاملو همچون شعر خودش پدیده­یی است برای نگریستن و مبهوت ماندن» (به نقل از عباس معروفی: موخره­یی بر کتاب سوییسی شاملو)
2. از دیگر ویژه­گی­های سیاست­ورزی شاملو - که به خلق و خوی او تبدیل شده بود - یکی هم از این بود که هر جا فرصتی دست می­داد بی­معطلی لگدی جانانه نثار حزب توده و اعضای مختلف آن می­کرد. او حتا ده پانزده سال پس از انقلاب بهمن 1357 هم ول­کن توده­­یی­ها نبود. به همین سبب در حاشیه­یی بر شعر "با چشم­ها" - شعری که فقط در وهن حزب توده شکل بسته بود - باز از مچ­گیری دست بر نمی­دارد و می­نویسد:
«شعری است در مقابله با کسانی از حزبِ تراز نوین طبقه­ی کارگر که پس از اعلام " انقلاب سفید شاه" به تایید آن برخاستند. یکی از مترجمان نام­دار آن دار و دسته در دفتر کتاب هفته به من گفت: مواد اعلام شده بسیار مترقی­ست مگر ما که بیست سال تمام مبارزه کردیم چه ­می­خواستیم؟»
(ص1074-1073)
از این تابلوتر نمی­شود یقه­ی محمود اعتمادزاده (به­آذین) را درید و همه­ی دقِّ دلی­های" کتاب هفته" را سر او خالی کرد. برای همین است که می­گویم اگر شاملو به چیزی پیله می­کرد دیگر ول­کن معامله نبود!!