اشک ها و لبخندها
پورحسن خیرخدایی
توضیح وبلاگ:مطلبی که اکنون ارائه می شود توسط رفیق گرامی پورحسن خیرخدایی برای ما ارسال شده است.شرایط سخت کار و زندهگی طاقت فرسای یک کارگر صنعتی باعث نشده که این رفیق مطالعه و تحقیق را کم اهمیت دهد و همانطور که در آثار ایشان خواهید دید به شیوهی گزارش/داستان تلاش کرده است وضعیت بخشی از طبقهی کارگر ایران و مصائب آنان را ارائه کند.اولین نوشتهی ایشان در پیشِ روی است.آثار ایشان در برخی از سایت ها نیز موجود است که با رضایت ایشان و با ویرایش جدید دوباره در این وبلاگ منتشر می شوند. با سپاس فراوان از رفیق پورحسن عزیز.
هادی دیروز دو ساعت زودتر از تایمِ کاری مرخصیِ ساعتی گرفته بود، میخواست عینک مطالعهاَش را تعمیر کند، اما من تو دلش را خوانده بودم، میدانستم پس از این همه مدت كار ِبیوقفه و طاقت فرسا، سخت به دنبال پر كردن خلاءهای درونیاَش است. شش ماهِ آزگار است كه بیوقفه کار میکند، دهها دغدغه دارد، آدمها سنگ و ماشین كه نیستند، احساس دارند!، شش ماهیست که تَنگِ هم کار میکنیم، شش ماه تَنگِ هم با وسایل و ابزارِ کار کلنجار رفتن و زور زدن و كار كردن زیر نگاه سنگینِ سرپرست کار و رئیس کارگاه.
هادی برای محور كردنِ آهنِ H بدقلق، پُتک میزد و من قلاب جینبلاک را حلقهی گردنِ Hکرده و دسته را نرم بالا و پایین میكردم تا آهن زمخت را تراز كنیم. هادی مشعل دستی را روی موضع گرفته بود و من پتک میزدم، ناظرِ کارفرما و رئیس اجرا هم بالای سرِ ما کار را نظارت میکردند.
من مثل درشکهچیِ مفلوکی كه كارِ یابوی پیرش را خودش انجام میدهد، جلوی «موتورْ جوش» را بلند کرده و میکشیدم، و هادی زیرِ وزن کابلهای اَنبُر و اتصال، که حلقهی دو کتفش کرده بود، پشت موتورْجوش را به طرف جلو هل میداد، زور میزد و عرق میریخت.
یک بار وقتی که من کابلهای چِر شدهی اَنبُر و اتصالِ وِلو شده را برای جابهجایی و بردن به محل کارِ جدید رُول میکردم، خاک همهی سر و صورت و لباسهایم را پوشانده بود و هادی میخندید و میگفت: شبیه خری شدهای که با جُلوپَلاس تویِ خاکْروبه غلت زده باشه.
هادی توی ارتفاع جوشکاری میکرد. من نیروی کمکیاش بودم و زیر دانههای ریزِ مذاب و جانگدازِ جوش در حالی که برقِ بنفش مثل سیخ تا مغزِ مردمکِ چشماَم فرو میرفت، الکترود و ابزارِ کار به او میرساندم. بعضی وقتها هم كار برعکس میشد، من جوشکاری میکردم و مردمک چشم هادی آزار میدید.
شش ماه در بهترین و مفیدترین ساعات روزگار تَنگِ هم کار کردن و سختی کشیدن یعنی انس و الفت ، یعنی با هم بودن و همدیگر را درک کردن، و به همهی زوایا و زیر و بمِ اخلاق و خصوصیات همدیگر پی بردن. توی این شش ماه همکاری هادی یک بار قبلا مرخصی ساعتی گرفته بود. این بارِ دوم بود که مرخصی ساعتی میگرفت. بار اول سه ماه پیش بود، هادی همزمان با مشغول شدن در این واحد، خانهاش را هم جابهجا کرده بود. از این لحاظ راضی بود و میگفت كه "خیلی بده آدم، تازه، جایی خونهای رو اجاره کنه، اون وقت از همون ماههایِ اول نتونه کار پیدا کنه تا اجاره خونهَش رو به موقع پرداخت کنه. خیلی سنگینه، آدم ضایع میشه- البته بَرا زن و بچهها که توی محل هستند بیشتر گرون تموم میشه".
وقتی که سه ماه پیش، و فردای بعد از آن روزی که هادی مرخصی ساعتی گرفته بود مشغول کار شدیم، تمام روز و بلافاصله میخندید، من هم می خندیدم، هادی با تأثری آمیخته با لذتی درونی و در حالی که لبخند ملایمی روی لبهایش نشسته بود آرام میگفت: اَکِ هی! - اَکِ هی!، و تعریف میکرد: دیروز نزدیک بود که گم بشم. توی این سه ماهه شب از خونه بیرون میاومدم و شب بر میگشتم، محله و منزل هم که تازه بود و برام نا آشنا. وقتی که با تردید و مثِ غریبهها از توی کوچهای که هر روز صبح زود از اون خارج میشدم و هر شب دوباره از همون مسیر به خونه بر میگشتم، توی خلوت و سیاهیِ در شب فرو رفته، همه چیز مات و کِدر بود. دیروز تو روزِ روشن و تردد آدمها چشماَم روی رنگهای گوناگون و چیزهایی که ندیده بودم میافتاد، ساختمونی که زیرْزمیناِش خونهام بود، رنگ آجری داشت! یعنی آجری. آجری بود. تعجب کردم، گفتم نکنه اشتباهی اومده باشم، تعجبم زمانی بیشتر شد که درست پشت دیوارِ خونهی روبروییمون یه درخت بزرگ خرمالو از توی حیاط بالا اومده و نیمی از طول فضای بالای دیوار رو پر کرده، از توی کوچه چه جلوهی خوشی داشت. به آدم میخندید و به اندازهی تعداد برگای سبزش میوههای درشتِ قرمزِ خرمالو داشت و شاید هم زیادتر! تردیدم داشت طولانی میشد. آخه من تاکنون همچی چیزهایی رو دور و بر و روبروی خونهام ندیده بودم، هاج و واج مونده و داشتم برمیگشتم که دخترم با کیف مدرسهاش که روی کولِش بود اومد و نجاتم داد. و با تأثر و لبخندی دلپذیر؛ " اَکِ هِی! - اَکِ هِی!، اما امروز وقتیکه بعد از مرخصیِ دو ساعتهی دیروزی وسایل و ابزارِ کارمان را در موضع جدید کار قرار دادیم و مشغول کار شدیم منتظر لبخند هادی بودم و تعریفش از دو ساعت مرخصی و لابد شنیدنِ" اَکِ هِی –اَکِ هِی" اش، که به دنبالش میآمد، هادی لبخند نمیزد، دُژم بود و چهرهاش تلخ و از رنگ افتاده.
فکر کردم خُب شاید دیروز نتوانسته کارهایش را ردیف کند و احیانا روی هزینههای سنگین زندگی و پرداخت پول شهریهی کلاس های آموزشگاه بچه هایاَش کسری داشته است – آخر زندگی همهاش شده هزینه و مصرف چیز دیگری نمانده! اما نه اشتباه میکردم، هادی بیش از اینها گرفته بود و اخمهایش در هم رفته، ساعت ده شد موقع صرف صبحانه کارگاهی، یعنی ضمن کار لقمههایت را ببلعی، حق نشستن نداری و همیشه در این مواقع و در میان بلع لقمهها جای یکی دو شوخی و اختلاط هم باز میشود، انتظارم بیهوده بود و هادی نه لقمههایش را بلعید و نه خندید، من و هادی عادت کرده بودیم با یکی دو گفتوگوی بریده و از سر و ته افتاده، دور از چشم سرپرست، کار را قابل تحمل کنیم و به این وسیله سر و دُم وقت و ساعات طولانی کار را ببریم وکوتاهتر کنیم.
نگرانیاَم زیادتر شد، ظهر شد و هادی نهارش را هم که همراه آورده بود نخورد، ولی یکی دو ساعت که از ظهر گذشت کمی سبکتر شد،کارگرانی که برای آب خوردن از کنار ما میگذشتند هم متوجه شده بودند که هادی پَکَر است و با ما شوخی میکردند، و هادی هم دوبار عطشاَش را با آب فرو نشاند، چشمانش فروغ و روشنایی گرفت و حالت ماهیچههای صورتش که به هم ریخته شده بود عادی شد، وقتی با اصرار خواستم صحبت کند خیلی خفیف یك بار "اَکِ هِی" گفت و به دنبالاَش "دیروز وقتی که در میدون گاراژ (آزادی) پیاده شدم خودمو میونِ فروشندههای دروهگرد، بساطیهای پیادهرو، دستفروشا - سربازا- کارگرای آواره دیدم، زنایی که برای شوهراشون کارگرای میدون تره بار غذا آوُرده و حالا با بقچههای پر از میوه که به خونه بر میگشتن و همه رقم از آدمهای زحمتکش و مردمی که در هیاهو و به دنبال معاش بودن، خیلی خوشحال بودم اما از اول شروع كردم به بُز بیاری، تازه چند قدمی از میون مردمِ به هم فشردهی توی میدون پا بیرون نگذاشته بودم و داشتم از تو پیادهرو که کمی عریض و خلوتتر بود میرفتم یه دفعه تو پیادهرو، تو بساطی که فروشندهای پهن کرده بود و همه رقم جنس خُرد و ریزِ چینی، مالزیایی، سنگاپوری میفروخت، از پس گوشم بیهوا صدای زنگ ساعت رومیزی بلند شد؛ دررررررر... و صدای زنگاِش عینهو همون ساعتی بود که تو خونه داشتم و هر روز صبح خیلی زود و زمانی که تازه سرم از افکاری که پشت سرِ هم به مغزم فشار میآوُرد داره از درد خلاص میشه و به خواب عمیق و سنگینی فرو میرَم صداش بلند میشه، درررررر... مثِ این که از کوه سقوط کرده باشی سرت از درد می ترکه، همه جای بدن و استخونهات کوفته و درد میکنه، دَهنت تلخه. برای لحظاتی جا خوردم، خودمو گم کردم، ناسزا گفتم، خواستم دو پایی روی ساعت بپرم و صداش رو ببُرم، نمیدونستم صبح ِزوده یا عصره و مرخصی ساعتی گرفتهام؟! دَهنم خشک شد، و درجا دچار کرختی و سستی شدم و همون طور موندم که چیکار کنم؟!" هادی حرفش را تمام نکرده بود كه من مثل بشکهی دویست لیتریِ پلاستیکیِ پُری که از مواد جنس دوم ساخته شده باشد و تحت فشار بشکههای مرغوب باشد یک مرتبه ترکیدم، آن قدر خندیدم که نزدیک بود نفسم قطع شود، صدای خندهام کارگاه را پر کرد، کارگرانِ همهی قسمت ها به طرف ما سَرَک کشیدند و نگاه میکردند، برای لحظهی کوتاهیی فکر کردم اکسیژن به سلولهای مغزم نرسیده، با دست پرده دیافراگماَم را به طرف داخل شکم فشار دادم، به خود آمدم نگاهم روی هادی متوقف شده و خندهام قطع شد. هادی همان طور یُبس و خشک گاهی نگاهش به من و گاهی نگاهش را میگرفت و حالش مثل قبل از وقتی شده بود كه داستانش را تعریف کرد.
شرمنده شدم و با پوزش و بدون معطلی و برای خشنودی هادی، داستان خودم و ساعتم را برایاَش تعریف کردم -که چطور گاهی جنی میشود و یا به خاطر کمی جابهجایی در چند ماه یک روز اعتصاب خشک میکند و دهانش را میدوزد و صدایش در نمیآید، و موقعی که در یک چنین روزی که دو ساعت از 5/5 صبح گذشته بود بیدار شدم مثل این بود که جک هیدرولیکی که لوله فشار قوی20 اینچی را بالا برده و همان طور که کارگر مشغول کار در زیر لوله است جک آرام آرام خالی کند و سر کارگر آن زیر مانده باشد مثل موش تو تله، یک دفعه از خواب بیدار شدم. وحشت همهی وجودم را گرفته بود، سرم داشت از درد میترکید، مثل این که هر چه پرندهی دارکوب تو دنیاست روی تنم نشسته و به بدنم میکوبند نمیدانستم چکار میکنم مشتم را با غیظ در هوا چرخاندم و روی ساعت فرود آوردم، لِه و لَوَرده شد، قشقرق به پا کردم بچه هایم جا خوردند، فکر میکردند باید دیوانه شده باشم تا حالا توی همچی ساعتی از روز این طور مرا آشفته ندیده بودند، برای یک لحظه بود، سپس همه چیز تمام شد، یعنی فروکش کردم، نشستم با زنم و بچههایم صبحانه نان گرم و چایْ شیرین و پنیر خوردم، چه لذتی داشت، هیچ موقع فراموشم نمیشود، مثل یک غنیمت لذتش را با خودم دارم نه تنها آن پنیر و چایْ شیرین صبحانه، که بعدش وقتی توی خیابان آمدم تا با تاُخیر خودم را به کارم برسانم، بچههای کودکستانی با لباسهای تر و تمیز و کیفهایی که پر از آبرنگ و مداد بود توی کولیِ روی پشتشان و دستان کوچکشان در دست مادرانشان با هم وَرجه وُرجه میکردند و راه میرفتند، دختران و پسران جوان دلباختهای که در بیقراری منتظر ملاقات کوچک چاقْ سلامتی با دوستانشان در محل قرار ناشکیب ایستاده بودند و مضطرب از تاُخیری که در درسشان افتاده، بهجای قارررر و قارررر کلاغهایی که هر روز صبح و در تاریکی که شب هنوز همه جا را در خود فرو گذاشته، از روی درختهای کاج بزرگ میدان بلند میشوند و در آسمان که رنگ خودش را پیدا نکرده به طرف لاشه مردارهای شب مانده به پرواز در میآمدند، گنجشکهای کوچک و پر تحرک و پر سر و صدا در مقابل پرتو زرین خورشید صبحگاهان بر روی کاجها چه همهمه و غوغایی بر پا کرده بودند، و رهگذران لحظاتی گوش به غوغای آنان میسپردند، و من همچنان که منتظر تاکسی مانده بودم گوش به غوغای گنجشکان سپرده بودم و فکر میکردم که چه چیزی موجب این همه آشوب، همهمه و دمونستراسیون آنها شده، شاید آنها هم در زندگی اجتماعیشان 1871 و 1917 دارند، و شاید آنها هم مانند ما گرفتار دشمن وحشی شدهاند که از مغاک و مدفن تاریخ گذشته سر بر آورده و در روشنایی، بهروزی، نشاط و شادی را روی آنها بسته، و برای رهایی از تیرهگی، نکبت و فقر و ظلمتی که گرفتار شدهاند انجمن بر پا کرده! درست در همان مکانی ایستاده بودم که هر روز پیش از روشنایی سوار مینیبوس سرویس شرکت میشدم، نیزههای خورشید در خطی راست بر دانههای شبنمی که بر روی سبزه و چمن کنارم نشسته بودند فرو میرفتند ، و در هر قطره شبنمی پری خورشید کوچکی بود و گل بنفشه ای که به سختی و با تلاش بسیار سرش را از درون علفها بیرون آورده بود، روی برگهای رنگارنگش دانههای شبنم لغزانی بود، که در پرتو خورشید هفت رنگه ی کوچکی برفراز سرش بوجود آمده بود، بنفشه کوچک هزار راز داشت و من هر روز بدون کمترین توجهیی و محروم از لذت دیدارش بودم، در تاکسی نشستم، بوی عطر و اُدوکُلن فضای تاکسی رو پر کرده بود و من در مسیر کارگاه میرفتم و پلکهای چشمهایم روی هم افتاده و با احساس دلپذیری مطابق معمول و عادتی که شامهام در سرویس مینیبوس کارگری پیدا کرده بود، بوی خواب همراه با بوی زنگ و خردهْ ریزِ فلزات و بوی برادههای داغِ ریزی که در لباس مانده و در تن عرق کرده و نمناک نشسته، با بوی تینر و رنگ و بوهای کارگاهی دیگری که قاطی شده بود در سرم میپیچید و فکر میکردم تا چند دقیقه دیگر در میان دوستان کارگرم هستنم .
آن روز را فراموش نمیکنم و همهاش را مدیون اعتصاب خشک ساعتم بودم که لب دوخته بود و من خورد و خمیرش کردم، و بعدها همیشه فکر میکردم چرا ساعتم را خورد کردم؟ مگر با سکوتش در آن روز آن همه لذت به من نبخشید! عاقبت دریافتم که برای این با مشت خوردش کردم که تمام 365 روزِ سال گذشته و پیش از اتفاقِ آن روز، هر روز صبح و پیش از این که روز از دل شب بیرون بیاید بدون هیچ گذشتی و با پر رویی و بیحیایی دررررررر بیدارم میکرد. وقتی قصهام در این جا خاتمه یافت هادی به طرفم آمد و چهرهاش بازتر و لبخندش نمایانتر بود، دست راستش را روی شانه چپم گذاشت و سرش نزدیک گوشم و شنیدم که دو بار پشت سرِ هم "اَکِ هِی" گفت و مکثی کرد، نگاهاَش در چشمهایم متوقف شد آخر داشت قصه دیروزش را تعریف میکرد که من ترکیده بودم و داستان ساعت خودم را برایش گفتم و حالا ازش خواستم دنبالهی قصهی مرخصیِ دو ساعتهی دیروزش را ادامه بدهد از همان جا که صدای ساعت بساطیِ پیاده رو حالش را گرفته بود. نگاهاَش پر از محبت و حمایت شوق انگیز بود تا کنون هیچ موقع تو نگاه خانوادهی خودم، پدرم، مادرم، برادرانم، خواهرانم، پسرم، دخترم و فَک و فامیلم این قدر محبت و دلگرمی ندیده بودم که از توی نگاه هادی احساس می کردم.
بهش گفتم: فدایت شوم، میفهمم، حس می کنم، حداقل توی همین مدت کم که با هم بودیم خیلی چیزها از تو یاد گرفتم؛ و داشتم مثل همیشه احساساتی میشدم، "هادی چطوری بِهت بگم! مثِ ماهیگیر زحمتکشی که بچههای کوچک و گرسنهاش تو خونهی سرد و بیرونقشان در انتظارند تا پدرشون با ماهیهایی که از دریا گرفته برگرده، گرمی و شادی رو براشون به خانه بیاره و ماهیگیر دریا رو می گرده و ماهی میخواد! منم انتظار دنبالهی قصهَت رو میکشم" !
-"مثِ کشاورزی که همه امید و آرزوهاش رو همراه با دونههایی که برای رفع گرسنگی بچههاش در خاک کرده، در انتظار رشد و باروری دونههاش بارون میخواد اگر همه سیلها و بارونهای دنیا بر او و زمینش بباره تا زمانی که محصولش به ثمر ننشسته آشوب و دل نگرونیش کم نمیشه احساس بی آبی و تشنگی میکنه! هادی بر من ببار و قصهَت رو برام بگو!"
هادی روبرویم بود و متین و پر قدرت: اَکِ هِی، باشه میگم!، خیلی خوب سوار شدی،- خوب میرونی،- تو بزرگترین قصههای عالم رو میگی- قصهی کارگرا و کشاورزا، قصهی من پیشکِش؛ و ادامه داد، "توی پیاده رو و میون جمعیت راه افتادم از ابتدای خیابون مدرس به طرف بازار - چهار راه اجاق – پارکینگ شهرداری – میدون شهرداری و بالاخره دبیر اعظم ، پانصد متری رفته بودم نرسیده به گردنهای که با شیب ملایم به طرف بازار میرفت، روبروی مغازه حجره مانندی در سمت راست خیابون که تلویزیونش رو روی میز پیشخوان مغازه گذاشته بود رسیدم، وسایل مذهبی و خردهریز و سیدی و کاسِت قاریان قرآن و نوحهخوانی و وسایل زنجیرزنی، تسبیح، مهر، سجاده و پردههایی که اسم امامان روشون نوشته و هزار جور جنس بنجل و خرافاتی دیگه میفروشه، و فروشنده به تقلید و یا از روی اقتضای شغلش دارای ریش و تسبیح و چفیهست، قبلا چنین مغازههایی با خط فروش چنین خرت و پرتهایی کم بود، حالا اگر همه رو داخل یک ردیف قرار بدی یک راسته بازارکهنه رو تشکیل می دن که با وام گرفتن از ابزار و تکنیک دنیای مدرن، تجهیز شدهاَن، به تلویزیون وُلُم داد، صداش بلند شد، صدای خدا بود که توی خیابان و توی گوشم، مغزم و سرم پیچید،"إِنَّ الَّذِینَ كَفَرُوا بِآیاتِنا سَوْفَ نُصْلِیهِمْ ناراً كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیرَها لِیذُوقُوا الْعَذابَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَزِیزاً حَكِیماً" " یقیناً كسانى كه به آیات ما كافر شدند به زودى آنان را به آتشى [ شكنجه آور و سوزان ] درآوریم، هرگاه پوستشان بریان شود، پوست هاى دیگرى جایگزین آن میكنیم تا عذاب را بچشند; یقیناً خدا تواناى شكست ناپذیر و حكیم است " موی بدنم سیخ شد، یک لحظه اسید معدهام ترشح کرد، و زردآب جمع شده در معدهام حالم رو به هم میزد، سرم گیج رفت و جلو چشمام رو سیاهی گرفت، و صدای بندهگان و ماموران خدا که "الله اکبر" سر میدادن، هرکاری میکردم دستهام باز نمیشد، داخل یک اتاق شبیه به قُماره و درگوشهای خلوت که حفاظتِ امنیتی میشد، سفت و سخت به چوبی که شبیه صلیب و در زمین کوبیده شده بود، بسته شده بودم، و کف پاهام در رأس صلیب، همون جایی که کتفهای پسر یوسف نجار قرار داره، بسته شده بود، و یک کیسه شن روی سینه و شکمم، و پارچهی زمخت وکثیفی رو برای خفه کردن صدام روی سر و توی دهنم فرو كرده بودن، از قبل یک لایه ضخیم ده پانزده سانتیمتری شن و ماسه کف اتاق قماره مانند پهن کرده بودن تا خونی که از پاهای محکومین الله ریخته میشه تو شن و ماسه فرو بره و در نهایت شن و ماسههای آغشته به خون رو عوض کنن، و معلوم بود که پیش از من شن و خاک آلوده شده وکارگزاران الله بیکار نبودن و این تجهیزات رو برای من تدارک ندیده بودن.
دو سه روز پیش از این که پاهایم به صلیب بسته بشه بر اثر ضرباتی که به بدنم وارد شده بود، در هم کوفته، و تنم مثِ لاشه کبوتر سر بریده و پَرکندهای کبود و بنفش بود، و در بعضی مواضع که ضربه بر استخوونهام وارد شده بود، شدید درد میکرد و تب داشتم، احساس میکردم تنها استراحتی طولانی تو بستری روی آتیشدون حموم و یا موتورخونهی کشتیست که حالم رو خوب میکنه، در سوز و سرمای اول اسفند بود و با تنها لباس راه راهِ کذایی و با دمپاییها، تو یک محوطهی سیمانی که آب سرد و در حال یخ زدن جمع شده بود، به دستور بازجویم دمپاییها رو در آوردم و در حالی که چشمام با چشمبند سیاهِ نمدیِ محکمی بسته شده بود، تو حوضچه و آبِ جمع شده پیش رفتم تا جایی که آب به زانوهام میرسید، دستور توقف دادن، اسیر بودم، به همون شکل نگهاَم داشتن تا زمانی که دیگر از سرما نمیتونستم روی پاهام بایستم، به طرف صلیب کشیده و به اون بسته شدم، دو بازجو و دادیار دادگاه مثِ سه سگ وحشی و بی صاحب و یله به جونم افتادن، یکی روی سرم نشست و یکی با کابل توپُر شلاق میزد، چَن دقیقه دنبال کابل توپُر دلخواهشون گشته بودن، وقتی کابل در دست خالد عراقی نام مستعار دادیار برکف پاهام فرود میاومد حس میکردم تیکهای از گوشت کف پام با برگشتن شلاق به سقف می خوره، فحش میدادن و جا عوض میکردن، و شلاق می زدن، و نوک سوزنهایی که جابهجا توکف پاهام فرو می رفت، تا مبادا پاهام سِر بشه و ضربه رو احساس نکنم، و من در دل روز در ظلمت و تاریکی فرو رفته بودم، و صدای الله اکبری که تو گوشم بود.
ضربههای کابل توپُر که فرود میاومد، سنگین و عمیق توی جونم مینشست، درست روی قلبم بود، و قلبم میخواست از توی سینهام بیرون بزنه، مثِ پرندهای آزاد که در تمام عمرش برای اول بار اسیر دستهای قوی بشه میخواست به بیرون بپره، ولی نمیتونست، تنفس و دم و باز دمم چنان تند شده بود که برای لحظاتی مونده بود برگرده یا فرو بره و راه تنفس و گلوم و سینهم تو آتیش میسوخت، آخرین حرفایی که از زبون خالد میشنیدم فحش به خودم به همشهریهام و به در و دیوارِ شهرم، که مرتب نیروی طرفدار سازمانهای سیاسیِ مخالف رژیم تولید و تو جامعه فعال می کنه و به صدام که چرا این شهر رو نمی زنه و ویرون نمیکنه، و میگفت: نباید روی پاهاش راه بره، باید چار دست و پا راه بره. کف پاهام رو شیار زد، مثِ این که ساق پاهام تا زیر زانو تو لجن فرو رفته باشه،کبود و بنفش شدن.
میلرزیدم و چمباتمه زده بودم، تنم خیس عرق شده بود، به دنبال صدای خدا که قطع شده بود و دیگه نمیاومد، یکی از آوازای مرثیهای و مضحک رژیم پخش میشد.
کربلا ،کربلا ما داریم میآییم... بهشتی، دستغیب، صدوقی، رجایی ما داریم میآییم.
و من اصلا نمیدونستم کجام، دستی بازوم رو گرفت "هی آقا، اینجا خطرناکه نشستهای پاشو، ماشین زیرت می گیره!" و صدایی دیگه؛ "کمکش کن آقا، شاید غشی باشه!" و من فکر میکردم نمیتونم روی پاهام بایستم، بلند شدم "آقا ممنونم حالم خوب شده."
بلند شدم، تصمیم رو گرفته بودم، برای همیشه جمعیت رو گم نکنم، و خودم رو تو جمعیت گم کنم، به طرف دبیر اعظم راه افتادم تا عینکم رو تعمیر کنم، و جمعیت تو این قسمت از مسیرم زیادتر بود، تند و تند میرفتم، و جمعیتی که از روبرویم میاومد مثِ گندمزاری که نسیم عصر هنگام بهاری بر اون بِوَزه و مثِ یک تنِ واحد با گام هایی که بر میداشت بالا و پایین میشد، جمعیت جوونی که به فاصله در حاشیه پیادهروها، در جمعهای دو سه نفری در حال گفتگو بودن و حرف و ذکرشون از موسیقی اعتراضی زیر زمینی بود، از بیکاری، گرونی و انتقاد و اعتراض از وضعیت عمومی موجود بود، بالاتر از میدون شهرداری و در ابتدای دبیراعظم بودم، آدرس عینک سازی رو از یک جمع جوون در حال گفتگو درکنار پیاده رو گرفتم، با فاصله از دکه روزنامه فروشی، برگ های درخت چنار در بالای سرشون درمقابل وزش نسیم کف میزدن، و صدای برگها شباهت زیادی به صدای زمین لرزهای که در حال اتفاقه داشت، و شبیه گامهای میلیونها انسان در مسیر راهپیمایی بزرگ تاریخ، "کمی بالاتر سمت چپ آقا، زیاد دور نیست چار تا مغازه اونور تر، از جلو مغازه کفش فروشی عبور کردم، مغازه دوم بغلش عینک سازی بود ،جلو رفتم و خواستم وارد بشم، همون طور که پام رو بلند کرده بودم تا روی موزائیکهای نخودیِ کف مغازه بذارم سخت چندشم شد، و دچار ناراحتی و وضعیت بد عصبی شدم، ماهیچههای صورتم منقبض شد و در هم رفت. دستی قوی، محکم به طرف داخل هلم داد، به چشمام چشمبند بسته بود، جسم خیلی بزرگی شبیه کلاه کاسکت روی سرم و بر مغزم فرود اومد، و تا اومدم که دستام رو برای محافظت حلقهی سرم کنم ضربات پی در پی با همه گونه ابزار بر بدنم وارد میشد، روی پیشونی و روی سرم، روی کتفام، و مشت و لگد از همه سو حوالهام میشد، توی انبار بزرگ و سوله مانندی بودم که تموم اطراف اون پر بود از انواع و اقسام وسایل و ابزار اوراقی، سه چهار نفر مثل سگ یله که از زور درندگی و پاره کردن طعمههای خود هار شد بودن، به من حمله ور شدن و ضربه می زدن، شبیه توپ فوتبالی در وسط اونها بودم، با ضربه یکی به طرف دیگری پرتاب میشدم، تنها موزائیکهای نخودی کف ساختمان رو میدیدم، فضای وسیعی بود، روی سرم ریخته بودند و به قصد کشت و از پا در اُوُردنم کتکم می زدن، تا هشیار بودم مقاومتی رو که در زندگینامهی رهبران جنبش کمونیستی خونده بودم، فراموش نکردم، ضربههای بی وقفه روی دستام که روی سرم چفت کرده بودم، روی دندههام، تو ساق پاهام، توی فک و صورتم، تو یك لباس راه راه و بدون پوشش کافی بودم، زمستون بود و من تو آتیش، دستام و انگشتام هر کدوم از دهها ناحیه شکسته، کلهام مثِ این که هزار لیمو امانی تو اون کاشتهان، لب و لوچهام بر اثر ضربات چنان ورم کرده و سنگین شده بود که جمع نمی شدن و مثِ این که از من نیستن، گوشهام شکسته و پوستی بر اونها نمونده بود، و دماغم از تراز افتاده و در حال خون ریزی بود، خون سراپام رو گرفته بود، به فاصله هر یک ساعت و یک فصل بی وقفه کتک خوردن زیر شیر دستشویی برده میشدم و خون سر و صورتم رو پاک میکردم، خنکای آبی رو که در اون لحظهها توی صورت گُرگرفتهام میپاشیدم و آبی رو که از یقه ام سرازیر میشد و روی تن چون آهنِ داغ و گداختهام مینشست هرگز فراموش نمیکنم، وقتی که آب تو دهنم ریختم و با خون غلیظِ دهنم توی دستشویی بیرون ریختم، اصلا باورم نمیشد و تا اون وقت ندیده بودم پوست تن آدم، اون هم دهن، به اندازهی کف دست و بیشتر مثِ وصلههای بزرگ بادکنکی که ترکیده شده باشه از بغل و آستر داخلی دهن و لب و لوچهام کنده میشد و پهن توی دستشویی میافتاد و یا آویزون به دهنم بود.
در چند روز گذشته، پیش از این من و بازجوم دو زانو روبروی همدیگه نشسته و چشمبند روی چشمای من بود، مثِ دو راهب بودایی، از صبح بین ساعت هفت و هشت تا نزدیکیهای ظهر، یازده و نیم، و عصرها از بعد از ظهر تا غروب آفتاب همون طور کشیده توی صورتم مینواخت، و گاهی هم حرفی میزد: میخواهی شناساییم کنی؟-دستم رو ببین؟، دستاش رو پایین میگرفت و جلو میاُورد، و من از زیرِ چشمبند نگاهم روی دستش افتاد، استخوون بندی ضعیف و زنانهای داشت، ولی ماهیچهای بود و پوستش سبزه، ناخنهاش مثِ این که خون زیرشون نبود سفید، سفید و تهوع آور، و به فاصله و در میون آنتراکتی که خودش تعیین میکرد انگشت نشانه و شصتش روی موهای سبیلم بسته میشد و با یک فشار در هر بار چند تایی از تارها و موی سبیلم رو میکند، و ادامه میداد-میخوای پردهی گوشاِت رو پاره کنم؟ و من ساکت بودم، و او با كینه با ضربهای هولناک به گفتهاش عمل کرد، شنواییم رو اَزَم گرفت، و از اون روز تا حالا زنگی تو گوشم به صورت ممتد نواخته میشه، شب، روز، در خلوت و توی جمع، اعصابی برام نمونده.
باز هم خالد دادیار و دو سه تا از همکاراش، بازجوهای اطلاعات سپاه، تو یه انبار سوله مانند با موزائیکهای نخودی تا غروب و وقتی که هوا تاریک میشد بی وقفه کتکم می زدن، گوشام نمیشنید، سرم گیج میرفت، و در سرم و توی مغزم وحشت بیداد میکرد، و با هر ضربه به سمتی پرتاب می شدم.
تنم به تن عابرین میخورد، آقا حواست کجاست!-بابا چشماتو بازکن!- چِت شده همشهری! دستام رو دور سرم چفت کردم، روی لبه جدول آبرو کنار خیابان نشستم، بدنم داشت آروم میگرفت، عرقِ روی تنم در مقابل وزش نسیم بهاری دمِ عصر خشک میشد و خنکای دلپذیری در تنم حس میکردم، بوی شکوفهی بادوم، آمیخته با بوی عطر گل یاس همراه با نفسهام که عادی میشد، بوی شکوفههای بهار نارنجِ شهرهای شمال، و در جنوبِ روزهای ابریِ آخرِ اسفندماه و خاطرات سالهای اول دههی شصت، سالهای شور و مبارزه، سالهای پیکار و مقاومت در حفرههای ذهنم زنده شد، تهران ملتهب و در تب میسوخت، آوردگاه میون انقلاب و ضد انقلاب، میون سازش و خیانت، و نبرد و مقاومت، نخستین میتینگ اقلیت بعد از انشعاب اکثریت، به خیابون اومدن چهل هزار نیروی کار، علیه سرمایه و اضداد، حراست از سنت کمونیست ، و برافراشتن پرچم سوسیالیست، آخرین سرودههای شاعر مردم:
در شعله منجمد خون می تابد
شعله ای در دهان
شعله ای درچشم –
--ادامه................
در میان پلاکاردها
انقلاب
با پیشانی شکسته و خون چکان
می خواند
و با صدای درخشان جهان و
رود خانه ها
و رفیقان جهان *
و جهان کمونیست را
می سرایند و
می سرایند
با دسته گل هایی از خون
برفراز میتینگ تاریخ" (1)
مهرداد چمنی (2) دانشجوی هم دورهی دانشگاهیم، سرزنده و با صورت پُر، چشمای نافذ و سرشار از اراده و عمل و با خط سبیل باریکش تو پیاده رو اون طرف خیابون سرِ قرار منتظرم بود، از تعمیر عینکم گذشتم و پشت به مغازه عینک سازی عرض خیابان رو به تندی طی کردم و اون طرف خیابون وارد مغازهی نوشتافزاری شدم یک بسته ورق آ- چار و چندین کارت مقوا در همون قطع و بزرگتر همراه با ماژیک ، اسپری رنگ ،قلم مو و جلوتر پارچه وکلیه وسایل و ملزومات تبلیغی برای اول ماه مِی (11اردیبهشت) روز جهانی کارگر خریداری کردم و با سرعت راه خونه رو در پیش گرفتم، اول ماه می 11 اردیبهشت روز جهانی کارگر در راهه.
قصهی هادی که به اینجا رسید، نتوانستم جلو خودم را بگیرم این بار من با صدای رسا" اَکِ هِی "گفتم، بغضم ترکید، مانند بغض ابرهای پاره پارهی بهاری در مقابل پرتو خورشید، قطرات درشت باران و نیزههای فروزان خورشید، با اشکم و لبخندم هادی را سخت در بغل فشردم، هادی برای من نمونهای ازمسئولیت، آگاهی، تعهد و صداقت و فداکاری بود، میزان دلبستگیاش را به آرمانش و کارگران را می دانستم، و لحظاتی بعد هادی میخندید و من میخندیدم، هادی میخندید و من میخندیدم مثل روزی که هادی درخت خرمالو را دیده بود، کارگران که در این یکی دو ساعت پایان عصر کاری با کنجکاوی شاهد و ناظر من و هادی بودند ما را دوره کردند، و هادی ادامه داد "اول ماه مه روز جهانی کارگر در راهه"، و با انگشت اشاره دستش که مرتب به طرف خودش و من نشانه می رفت تند تند میگفت: من تاریخچهی اول ماه مِی رو میآرم، تو اعلامیهی مشترک جنبش کارگری رو میآری، من تراکت و پلاکاردهای اول ماه می رو میآرم و تو اعلامیه های توضیحی و سیاسی کارگران رو میآری!
این گفتار به دیالوگ آهنگین کارگران تبدیل شد، من تاریخچهی اول ماه می را میآورم، تو اعلامیه مشترک جنبش کارگری، اجتماع کارگران بالا گرفت، کارگر ریز نقشی خود را در میان کارگران بالا کشید، شبیه همان گل بنفشهای که در چمن کنار ایستگاه بود، و خود را میان سبزهها بالا میکشید تا آفتاب را ببیند، غریو صدایش در میان کارگران و در فضای کارگاه پیچید: برخیز ای داغ لعنت خورده! و به دنبالش ترجیع بند سرود انترناسیونال توسط کارگران سر داده شد-
روز قطعی جدال است آخرین رزم ما
انترناسیونال است نجات انسانها
*****
روزقطعی جدال است آخرین رزم ما
انترناسیونالست است نجات انسانها
اول اردیبهشت ماه هشتادونه- کامیاران – پورحسن خیرخدایی
1)جهانگیرقلعه میاندوآب از اعضا وکادرهای کارگری فدائیان اقلیت درمیتینگ اقلیت بعد از انشعاب اکثریت توسط پاسداران و اطلاعات رژیم ربوده و ترور شد، جسد جهانگیر که گلوله در چشمش و دهانش خورده بود در سرد خانه پیدا شد، و آخرین سرودههای شاعر انقلابی و هنرمند رزمنده سعید سلطانپور برای جهانگیر سروده شد "جهان کمونیست"
2)فدایی خلق مهرداد چمنی
رفیق مهرداد در سال 1337 در کرند غرب به دنیا آمد. پس از اتمام تحصیلات متوسطه در دانشگاه رازی کرمانشاه در رشته بیولوژی ادامه تحصیل داد. در سال 57 به سازمان پیوست و در سازماندهی مبارزات دانشجویی استان نقش موثری داشت. رفیق مهرداد فعالیت های تشکیلاتیاش را پس از انشعاب سال 1359 با گرایش اقلیت سازمان ادامه داد. وی نماینده دانشجویان پیشگام دانشگاه علوم کرمانشاه و پس از انقلاب فرهنگی رژیم و تعطیلی دانشگاهها مسئول بخشی از تشکیلات استان کرمانشاه شد و با آگاهی علمی و دقیقی که داشت به تشکیل کلاسهای آموزش تئوریک و آثار کلاسیک برای دانش آموزان، معلمین، دانشجویان و کارگران دست زد. در سال 60 درکنگره سازمان اقلیت شرکت نمود. مهرداد بارها مورد تعقیب مزدوران رژیم قرارگرفت. در سوم فروردین 61 با یورش پاسداران به فرماندهی مراد شمسی به منزل مسکونیاش دستگیر و در ستاد مرکزی پاسداران زیر شکنجه های وحشیانه قرارگرفت. رفیق مهرداد تمام اسرار را درسینه خود حفظ نمود و زیر شکنجه به شهادت رسید. پیکر مهرداد در روز ششم فروردین بر روی شانه های هزاران زحمتکش در کرند به خاک سپرده شد.
یادش گرامی باد!
پورحسن خیرخدایی
توضیح وبلاگ:مطلبی که اکنون ارائه می شود توسط رفیق گرامی پورحسن خیرخدایی برای ما ارسال شده است.شرایط سخت کار و زندهگی طاقت فرسای یک کارگر صنعتی باعث نشده که این رفیق مطالعه و تحقیق را کم اهمیت دهد و همانطور که در آثار ایشان خواهید دید به شیوهی گزارش/داستان تلاش کرده است وضعیت بخشی از طبقهی کارگر ایران و مصائب آنان را ارائه کند.اولین نوشتهی ایشان در پیشِ روی است.آثار ایشان در برخی از سایت ها نیز موجود است که با رضایت ایشان و با ویرایش جدید دوباره در این وبلاگ منتشر می شوند. با سپاس فراوان از رفیق پورحسن عزیز.
هادی دیروز دو ساعت زودتر از تایمِ کاری مرخصیِ ساعتی گرفته بود، میخواست عینک مطالعهاَش را تعمیر کند، اما من تو دلش را خوانده بودم، میدانستم پس از این همه مدت كار ِبیوقفه و طاقت فرسا، سخت به دنبال پر كردن خلاءهای درونیاَش است. شش ماهِ آزگار است كه بیوقفه کار میکند، دهها دغدغه دارد، آدمها سنگ و ماشین كه نیستند، احساس دارند!، شش ماهیست که تَنگِ هم کار میکنیم، شش ماه تَنگِ هم با وسایل و ابزارِ کار کلنجار رفتن و زور زدن و كار كردن زیر نگاه سنگینِ سرپرست کار و رئیس کارگاه.
هادی برای محور كردنِ آهنِ H بدقلق، پُتک میزد و من قلاب جینبلاک را حلقهی گردنِ Hکرده و دسته را نرم بالا و پایین میكردم تا آهن زمخت را تراز كنیم. هادی مشعل دستی را روی موضع گرفته بود و من پتک میزدم، ناظرِ کارفرما و رئیس اجرا هم بالای سرِ ما کار را نظارت میکردند.
من مثل درشکهچیِ مفلوکی كه كارِ یابوی پیرش را خودش انجام میدهد، جلوی «موتورْ جوش» را بلند کرده و میکشیدم، و هادی زیرِ وزن کابلهای اَنبُر و اتصال، که حلقهی دو کتفش کرده بود، پشت موتورْجوش را به طرف جلو هل میداد، زور میزد و عرق میریخت.
یک بار وقتی که من کابلهای چِر شدهی اَنبُر و اتصالِ وِلو شده را برای جابهجایی و بردن به محل کارِ جدید رُول میکردم، خاک همهی سر و صورت و لباسهایم را پوشانده بود و هادی میخندید و میگفت: شبیه خری شدهای که با جُلوپَلاس تویِ خاکْروبه غلت زده باشه.
هادی توی ارتفاع جوشکاری میکرد. من نیروی کمکیاش بودم و زیر دانههای ریزِ مذاب و جانگدازِ جوش در حالی که برقِ بنفش مثل سیخ تا مغزِ مردمکِ چشماَم فرو میرفت، الکترود و ابزارِ کار به او میرساندم. بعضی وقتها هم كار برعکس میشد، من جوشکاری میکردم و مردمک چشم هادی آزار میدید.
شش ماه در بهترین و مفیدترین ساعات روزگار تَنگِ هم کار کردن و سختی کشیدن یعنی انس و الفت ، یعنی با هم بودن و همدیگر را درک کردن، و به همهی زوایا و زیر و بمِ اخلاق و خصوصیات همدیگر پی بردن. توی این شش ماه همکاری هادی یک بار قبلا مرخصی ساعتی گرفته بود. این بارِ دوم بود که مرخصی ساعتی میگرفت. بار اول سه ماه پیش بود، هادی همزمان با مشغول شدن در این واحد، خانهاش را هم جابهجا کرده بود. از این لحاظ راضی بود و میگفت كه "خیلی بده آدم، تازه، جایی خونهای رو اجاره کنه، اون وقت از همون ماههایِ اول نتونه کار پیدا کنه تا اجاره خونهَش رو به موقع پرداخت کنه. خیلی سنگینه، آدم ضایع میشه- البته بَرا زن و بچهها که توی محل هستند بیشتر گرون تموم میشه".
وقتی که سه ماه پیش، و فردای بعد از آن روزی که هادی مرخصی ساعتی گرفته بود مشغول کار شدیم، تمام روز و بلافاصله میخندید، من هم می خندیدم، هادی با تأثری آمیخته با لذتی درونی و در حالی که لبخند ملایمی روی لبهایش نشسته بود آرام میگفت: اَکِ هی! - اَکِ هی!، و تعریف میکرد: دیروز نزدیک بود که گم بشم. توی این سه ماهه شب از خونه بیرون میاومدم و شب بر میگشتم، محله و منزل هم که تازه بود و برام نا آشنا. وقتی که با تردید و مثِ غریبهها از توی کوچهای که هر روز صبح زود از اون خارج میشدم و هر شب دوباره از همون مسیر به خونه بر میگشتم، توی خلوت و سیاهیِ در شب فرو رفته، همه چیز مات و کِدر بود. دیروز تو روزِ روشن و تردد آدمها چشماَم روی رنگهای گوناگون و چیزهایی که ندیده بودم میافتاد، ساختمونی که زیرْزمیناِش خونهام بود، رنگ آجری داشت! یعنی آجری. آجری بود. تعجب کردم، گفتم نکنه اشتباهی اومده باشم، تعجبم زمانی بیشتر شد که درست پشت دیوارِ خونهی روبروییمون یه درخت بزرگ خرمالو از توی حیاط بالا اومده و نیمی از طول فضای بالای دیوار رو پر کرده، از توی کوچه چه جلوهی خوشی داشت. به آدم میخندید و به اندازهی تعداد برگای سبزش میوههای درشتِ قرمزِ خرمالو داشت و شاید هم زیادتر! تردیدم داشت طولانی میشد. آخه من تاکنون همچی چیزهایی رو دور و بر و روبروی خونهام ندیده بودم، هاج و واج مونده و داشتم برمیگشتم که دخترم با کیف مدرسهاش که روی کولِش بود اومد و نجاتم داد. و با تأثر و لبخندی دلپذیر؛ " اَکِ هِی! - اَکِ هِی!، اما امروز وقتیکه بعد از مرخصیِ دو ساعتهی دیروزی وسایل و ابزارِ کارمان را در موضع جدید کار قرار دادیم و مشغول کار شدیم منتظر لبخند هادی بودم و تعریفش از دو ساعت مرخصی و لابد شنیدنِ" اَکِ هِی –اَکِ هِی" اش، که به دنبالش میآمد، هادی لبخند نمیزد، دُژم بود و چهرهاش تلخ و از رنگ افتاده.
فکر کردم خُب شاید دیروز نتوانسته کارهایش را ردیف کند و احیانا روی هزینههای سنگین زندگی و پرداخت پول شهریهی کلاس های آموزشگاه بچه هایاَش کسری داشته است – آخر زندگی همهاش شده هزینه و مصرف چیز دیگری نمانده! اما نه اشتباه میکردم، هادی بیش از اینها گرفته بود و اخمهایش در هم رفته، ساعت ده شد موقع صرف صبحانه کارگاهی، یعنی ضمن کار لقمههایت را ببلعی، حق نشستن نداری و همیشه در این مواقع و در میان بلع لقمهها جای یکی دو شوخی و اختلاط هم باز میشود، انتظارم بیهوده بود و هادی نه لقمههایش را بلعید و نه خندید، من و هادی عادت کرده بودیم با یکی دو گفتوگوی بریده و از سر و ته افتاده، دور از چشم سرپرست، کار را قابل تحمل کنیم و به این وسیله سر و دُم وقت و ساعات طولانی کار را ببریم وکوتاهتر کنیم.
نگرانیاَم زیادتر شد، ظهر شد و هادی نهارش را هم که همراه آورده بود نخورد، ولی یکی دو ساعت که از ظهر گذشت کمی سبکتر شد،کارگرانی که برای آب خوردن از کنار ما میگذشتند هم متوجه شده بودند که هادی پَکَر است و با ما شوخی میکردند، و هادی هم دوبار عطشاَش را با آب فرو نشاند، چشمانش فروغ و روشنایی گرفت و حالت ماهیچههای صورتش که به هم ریخته شده بود عادی شد، وقتی با اصرار خواستم صحبت کند خیلی خفیف یك بار "اَکِ هِی" گفت و به دنبالاَش "دیروز وقتی که در میدون گاراژ (آزادی) پیاده شدم خودمو میونِ فروشندههای دروهگرد، بساطیهای پیادهرو، دستفروشا - سربازا- کارگرای آواره دیدم، زنایی که برای شوهراشون کارگرای میدون تره بار غذا آوُرده و حالا با بقچههای پر از میوه که به خونه بر میگشتن و همه رقم از آدمهای زحمتکش و مردمی که در هیاهو و به دنبال معاش بودن، خیلی خوشحال بودم اما از اول شروع كردم به بُز بیاری، تازه چند قدمی از میون مردمِ به هم فشردهی توی میدون پا بیرون نگذاشته بودم و داشتم از تو پیادهرو که کمی عریض و خلوتتر بود میرفتم یه دفعه تو پیادهرو، تو بساطی که فروشندهای پهن کرده بود و همه رقم جنس خُرد و ریزِ چینی، مالزیایی، سنگاپوری میفروخت، از پس گوشم بیهوا صدای زنگ ساعت رومیزی بلند شد؛ دررررررر... و صدای زنگاِش عینهو همون ساعتی بود که تو خونه داشتم و هر روز صبح خیلی زود و زمانی که تازه سرم از افکاری که پشت سرِ هم به مغزم فشار میآوُرد داره از درد خلاص میشه و به خواب عمیق و سنگینی فرو میرَم صداش بلند میشه، درررررر... مثِ این که از کوه سقوط کرده باشی سرت از درد می ترکه، همه جای بدن و استخونهات کوفته و درد میکنه، دَهنت تلخه. برای لحظاتی جا خوردم، خودمو گم کردم، ناسزا گفتم، خواستم دو پایی روی ساعت بپرم و صداش رو ببُرم، نمیدونستم صبح ِزوده یا عصره و مرخصی ساعتی گرفتهام؟! دَهنم خشک شد، و درجا دچار کرختی و سستی شدم و همون طور موندم که چیکار کنم؟!" هادی حرفش را تمام نکرده بود كه من مثل بشکهی دویست لیتریِ پلاستیکیِ پُری که از مواد جنس دوم ساخته شده باشد و تحت فشار بشکههای مرغوب باشد یک مرتبه ترکیدم، آن قدر خندیدم که نزدیک بود نفسم قطع شود، صدای خندهام کارگاه را پر کرد، کارگرانِ همهی قسمت ها به طرف ما سَرَک کشیدند و نگاه میکردند، برای لحظهی کوتاهیی فکر کردم اکسیژن به سلولهای مغزم نرسیده، با دست پرده دیافراگماَم را به طرف داخل شکم فشار دادم، به خود آمدم نگاهم روی هادی متوقف شده و خندهام قطع شد. هادی همان طور یُبس و خشک گاهی نگاهش به من و گاهی نگاهش را میگرفت و حالش مثل قبل از وقتی شده بود كه داستانش را تعریف کرد.
شرمنده شدم و با پوزش و بدون معطلی و برای خشنودی هادی، داستان خودم و ساعتم را برایاَش تعریف کردم -که چطور گاهی جنی میشود و یا به خاطر کمی جابهجایی در چند ماه یک روز اعتصاب خشک میکند و دهانش را میدوزد و صدایش در نمیآید، و موقعی که در یک چنین روزی که دو ساعت از 5/5 صبح گذشته بود بیدار شدم مثل این بود که جک هیدرولیکی که لوله فشار قوی20 اینچی را بالا برده و همان طور که کارگر مشغول کار در زیر لوله است جک آرام آرام خالی کند و سر کارگر آن زیر مانده باشد مثل موش تو تله، یک دفعه از خواب بیدار شدم. وحشت همهی وجودم را گرفته بود، سرم داشت از درد میترکید، مثل این که هر چه پرندهی دارکوب تو دنیاست روی تنم نشسته و به بدنم میکوبند نمیدانستم چکار میکنم مشتم را با غیظ در هوا چرخاندم و روی ساعت فرود آوردم، لِه و لَوَرده شد، قشقرق به پا کردم بچه هایم جا خوردند، فکر میکردند باید دیوانه شده باشم تا حالا توی همچی ساعتی از روز این طور مرا آشفته ندیده بودند، برای یک لحظه بود، سپس همه چیز تمام شد، یعنی فروکش کردم، نشستم با زنم و بچههایم صبحانه نان گرم و چایْ شیرین و پنیر خوردم، چه لذتی داشت، هیچ موقع فراموشم نمیشود، مثل یک غنیمت لذتش را با خودم دارم نه تنها آن پنیر و چایْ شیرین صبحانه، که بعدش وقتی توی خیابان آمدم تا با تاُخیر خودم را به کارم برسانم، بچههای کودکستانی با لباسهای تر و تمیز و کیفهایی که پر از آبرنگ و مداد بود توی کولیِ روی پشتشان و دستان کوچکشان در دست مادرانشان با هم وَرجه وُرجه میکردند و راه میرفتند، دختران و پسران جوان دلباختهای که در بیقراری منتظر ملاقات کوچک چاقْ سلامتی با دوستانشان در محل قرار ناشکیب ایستاده بودند و مضطرب از تاُخیری که در درسشان افتاده، بهجای قارررر و قارررر کلاغهایی که هر روز صبح و در تاریکی که شب هنوز همه جا را در خود فرو گذاشته، از روی درختهای کاج بزرگ میدان بلند میشوند و در آسمان که رنگ خودش را پیدا نکرده به طرف لاشه مردارهای شب مانده به پرواز در میآمدند، گنجشکهای کوچک و پر تحرک و پر سر و صدا در مقابل پرتو زرین خورشید صبحگاهان بر روی کاجها چه همهمه و غوغایی بر پا کرده بودند، و رهگذران لحظاتی گوش به غوغای آنان میسپردند، و من همچنان که منتظر تاکسی مانده بودم گوش به غوغای گنجشکان سپرده بودم و فکر میکردم که چه چیزی موجب این همه آشوب، همهمه و دمونستراسیون آنها شده، شاید آنها هم در زندگی اجتماعیشان 1871 و 1917 دارند، و شاید آنها هم مانند ما گرفتار دشمن وحشی شدهاند که از مغاک و مدفن تاریخ گذشته سر بر آورده و در روشنایی، بهروزی، نشاط و شادی را روی آنها بسته، و برای رهایی از تیرهگی، نکبت و فقر و ظلمتی که گرفتار شدهاند انجمن بر پا کرده! درست در همان مکانی ایستاده بودم که هر روز پیش از روشنایی سوار مینیبوس سرویس شرکت میشدم، نیزههای خورشید در خطی راست بر دانههای شبنمی که بر روی سبزه و چمن کنارم نشسته بودند فرو میرفتند ، و در هر قطره شبنمی پری خورشید کوچکی بود و گل بنفشه ای که به سختی و با تلاش بسیار سرش را از درون علفها بیرون آورده بود، روی برگهای رنگارنگش دانههای شبنم لغزانی بود، که در پرتو خورشید هفت رنگه ی کوچکی برفراز سرش بوجود آمده بود، بنفشه کوچک هزار راز داشت و من هر روز بدون کمترین توجهیی و محروم از لذت دیدارش بودم، در تاکسی نشستم، بوی عطر و اُدوکُلن فضای تاکسی رو پر کرده بود و من در مسیر کارگاه میرفتم و پلکهای چشمهایم روی هم افتاده و با احساس دلپذیری مطابق معمول و عادتی که شامهام در سرویس مینیبوس کارگری پیدا کرده بود، بوی خواب همراه با بوی زنگ و خردهْ ریزِ فلزات و بوی برادههای داغِ ریزی که در لباس مانده و در تن عرق کرده و نمناک نشسته، با بوی تینر و رنگ و بوهای کارگاهی دیگری که قاطی شده بود در سرم میپیچید و فکر میکردم تا چند دقیقه دیگر در میان دوستان کارگرم هستنم .
آن روز را فراموش نمیکنم و همهاش را مدیون اعتصاب خشک ساعتم بودم که لب دوخته بود و من خورد و خمیرش کردم، و بعدها همیشه فکر میکردم چرا ساعتم را خورد کردم؟ مگر با سکوتش در آن روز آن همه لذت به من نبخشید! عاقبت دریافتم که برای این با مشت خوردش کردم که تمام 365 روزِ سال گذشته و پیش از اتفاقِ آن روز، هر روز صبح و پیش از این که روز از دل شب بیرون بیاید بدون هیچ گذشتی و با پر رویی و بیحیایی دررررررر بیدارم میکرد. وقتی قصهام در این جا خاتمه یافت هادی به طرفم آمد و چهرهاش بازتر و لبخندش نمایانتر بود، دست راستش را روی شانه چپم گذاشت و سرش نزدیک گوشم و شنیدم که دو بار پشت سرِ هم "اَکِ هِی" گفت و مکثی کرد، نگاهاَش در چشمهایم متوقف شد آخر داشت قصه دیروزش را تعریف میکرد که من ترکیده بودم و داستان ساعت خودم را برایش گفتم و حالا ازش خواستم دنبالهی قصهی مرخصیِ دو ساعتهی دیروزش را ادامه بدهد از همان جا که صدای ساعت بساطیِ پیاده رو حالش را گرفته بود. نگاهاَش پر از محبت و حمایت شوق انگیز بود تا کنون هیچ موقع تو نگاه خانوادهی خودم، پدرم، مادرم، برادرانم، خواهرانم، پسرم، دخترم و فَک و فامیلم این قدر محبت و دلگرمی ندیده بودم که از توی نگاه هادی احساس می کردم.
بهش گفتم: فدایت شوم، میفهمم، حس می کنم، حداقل توی همین مدت کم که با هم بودیم خیلی چیزها از تو یاد گرفتم؛ و داشتم مثل همیشه احساساتی میشدم، "هادی چطوری بِهت بگم! مثِ ماهیگیر زحمتکشی که بچههای کوچک و گرسنهاش تو خونهی سرد و بیرونقشان در انتظارند تا پدرشون با ماهیهایی که از دریا گرفته برگرده، گرمی و شادی رو براشون به خانه بیاره و ماهیگیر دریا رو می گرده و ماهی میخواد! منم انتظار دنبالهی قصهَت رو میکشم" !
-"مثِ کشاورزی که همه امید و آرزوهاش رو همراه با دونههایی که برای رفع گرسنگی بچههاش در خاک کرده، در انتظار رشد و باروری دونههاش بارون میخواد اگر همه سیلها و بارونهای دنیا بر او و زمینش بباره تا زمانی که محصولش به ثمر ننشسته آشوب و دل نگرونیش کم نمیشه احساس بی آبی و تشنگی میکنه! هادی بر من ببار و قصهَت رو برام بگو!"
هادی روبرویم بود و متین و پر قدرت: اَکِ هِی، باشه میگم!، خیلی خوب سوار شدی،- خوب میرونی،- تو بزرگترین قصههای عالم رو میگی- قصهی کارگرا و کشاورزا، قصهی من پیشکِش؛ و ادامه داد، "توی پیاده رو و میون جمعیت راه افتادم از ابتدای خیابون مدرس به طرف بازار - چهار راه اجاق – پارکینگ شهرداری – میدون شهرداری و بالاخره دبیر اعظم ، پانصد متری رفته بودم نرسیده به گردنهای که با شیب ملایم به طرف بازار میرفت، روبروی مغازه حجره مانندی در سمت راست خیابون که تلویزیونش رو روی میز پیشخوان مغازه گذاشته بود رسیدم، وسایل مذهبی و خردهریز و سیدی و کاسِت قاریان قرآن و نوحهخوانی و وسایل زنجیرزنی، تسبیح، مهر، سجاده و پردههایی که اسم امامان روشون نوشته و هزار جور جنس بنجل و خرافاتی دیگه میفروشه، و فروشنده به تقلید و یا از روی اقتضای شغلش دارای ریش و تسبیح و چفیهست، قبلا چنین مغازههایی با خط فروش چنین خرت و پرتهایی کم بود، حالا اگر همه رو داخل یک ردیف قرار بدی یک راسته بازارکهنه رو تشکیل می دن که با وام گرفتن از ابزار و تکنیک دنیای مدرن، تجهیز شدهاَن، به تلویزیون وُلُم داد، صداش بلند شد، صدای خدا بود که توی خیابان و توی گوشم، مغزم و سرم پیچید،"إِنَّ الَّذِینَ كَفَرُوا بِآیاتِنا سَوْفَ نُصْلِیهِمْ ناراً كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیرَها لِیذُوقُوا الْعَذابَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَزِیزاً حَكِیماً" " یقیناً كسانى كه به آیات ما كافر شدند به زودى آنان را به آتشى [ شكنجه آور و سوزان ] درآوریم، هرگاه پوستشان بریان شود، پوست هاى دیگرى جایگزین آن میكنیم تا عذاب را بچشند; یقیناً خدا تواناى شكست ناپذیر و حكیم است " موی بدنم سیخ شد، یک لحظه اسید معدهام ترشح کرد، و زردآب جمع شده در معدهام حالم رو به هم میزد، سرم گیج رفت و جلو چشمام رو سیاهی گرفت، و صدای بندهگان و ماموران خدا که "الله اکبر" سر میدادن، هرکاری میکردم دستهام باز نمیشد، داخل یک اتاق شبیه به قُماره و درگوشهای خلوت که حفاظتِ امنیتی میشد، سفت و سخت به چوبی که شبیه صلیب و در زمین کوبیده شده بود، بسته شده بودم، و کف پاهام در رأس صلیب، همون جایی که کتفهای پسر یوسف نجار قرار داره، بسته شده بود، و یک کیسه شن روی سینه و شکمم، و پارچهی زمخت وکثیفی رو برای خفه کردن صدام روی سر و توی دهنم فرو كرده بودن، از قبل یک لایه ضخیم ده پانزده سانتیمتری شن و ماسه کف اتاق قماره مانند پهن کرده بودن تا خونی که از پاهای محکومین الله ریخته میشه تو شن و ماسه فرو بره و در نهایت شن و ماسههای آغشته به خون رو عوض کنن، و معلوم بود که پیش از من شن و خاک آلوده شده وکارگزاران الله بیکار نبودن و این تجهیزات رو برای من تدارک ندیده بودن.
دو سه روز پیش از این که پاهایم به صلیب بسته بشه بر اثر ضرباتی که به بدنم وارد شده بود، در هم کوفته، و تنم مثِ لاشه کبوتر سر بریده و پَرکندهای کبود و بنفش بود، و در بعضی مواضع که ضربه بر استخوونهام وارد شده بود، شدید درد میکرد و تب داشتم، احساس میکردم تنها استراحتی طولانی تو بستری روی آتیشدون حموم و یا موتورخونهی کشتیست که حالم رو خوب میکنه، در سوز و سرمای اول اسفند بود و با تنها لباس راه راهِ کذایی و با دمپاییها، تو یک محوطهی سیمانی که آب سرد و در حال یخ زدن جمع شده بود، به دستور بازجویم دمپاییها رو در آوردم و در حالی که چشمام با چشمبند سیاهِ نمدیِ محکمی بسته شده بود، تو حوضچه و آبِ جمع شده پیش رفتم تا جایی که آب به زانوهام میرسید، دستور توقف دادن، اسیر بودم، به همون شکل نگهاَم داشتن تا زمانی که دیگر از سرما نمیتونستم روی پاهام بایستم، به طرف صلیب کشیده و به اون بسته شدم، دو بازجو و دادیار دادگاه مثِ سه سگ وحشی و بی صاحب و یله به جونم افتادن، یکی روی سرم نشست و یکی با کابل توپُر شلاق میزد، چَن دقیقه دنبال کابل توپُر دلخواهشون گشته بودن، وقتی کابل در دست خالد عراقی نام مستعار دادیار برکف پاهام فرود میاومد حس میکردم تیکهای از گوشت کف پام با برگشتن شلاق به سقف می خوره، فحش میدادن و جا عوض میکردن، و شلاق می زدن، و نوک سوزنهایی که جابهجا توکف پاهام فرو می رفت، تا مبادا پاهام سِر بشه و ضربه رو احساس نکنم، و من در دل روز در ظلمت و تاریکی فرو رفته بودم، و صدای الله اکبری که تو گوشم بود.
ضربههای کابل توپُر که فرود میاومد، سنگین و عمیق توی جونم مینشست، درست روی قلبم بود، و قلبم میخواست از توی سینهام بیرون بزنه، مثِ پرندهای آزاد که در تمام عمرش برای اول بار اسیر دستهای قوی بشه میخواست به بیرون بپره، ولی نمیتونست، تنفس و دم و باز دمم چنان تند شده بود که برای لحظاتی مونده بود برگرده یا فرو بره و راه تنفس و گلوم و سینهم تو آتیش میسوخت، آخرین حرفایی که از زبون خالد میشنیدم فحش به خودم به همشهریهام و به در و دیوارِ شهرم، که مرتب نیروی طرفدار سازمانهای سیاسیِ مخالف رژیم تولید و تو جامعه فعال می کنه و به صدام که چرا این شهر رو نمی زنه و ویرون نمیکنه، و میگفت: نباید روی پاهاش راه بره، باید چار دست و پا راه بره. کف پاهام رو شیار زد، مثِ این که ساق پاهام تا زیر زانو تو لجن فرو رفته باشه،کبود و بنفش شدن.
میلرزیدم و چمباتمه زده بودم، تنم خیس عرق شده بود، به دنبال صدای خدا که قطع شده بود و دیگه نمیاومد، یکی از آوازای مرثیهای و مضحک رژیم پخش میشد.
کربلا ،کربلا ما داریم میآییم... بهشتی، دستغیب، صدوقی، رجایی ما داریم میآییم.
و من اصلا نمیدونستم کجام، دستی بازوم رو گرفت "هی آقا، اینجا خطرناکه نشستهای پاشو، ماشین زیرت می گیره!" و صدایی دیگه؛ "کمکش کن آقا، شاید غشی باشه!" و من فکر میکردم نمیتونم روی پاهام بایستم، بلند شدم "آقا ممنونم حالم خوب شده."
بلند شدم، تصمیم رو گرفته بودم، برای همیشه جمعیت رو گم نکنم، و خودم رو تو جمعیت گم کنم، به طرف دبیر اعظم راه افتادم تا عینکم رو تعمیر کنم، و جمعیت تو این قسمت از مسیرم زیادتر بود، تند و تند میرفتم، و جمعیتی که از روبرویم میاومد مثِ گندمزاری که نسیم عصر هنگام بهاری بر اون بِوَزه و مثِ یک تنِ واحد با گام هایی که بر میداشت بالا و پایین میشد، جمعیت جوونی که به فاصله در حاشیه پیادهروها، در جمعهای دو سه نفری در حال گفتگو بودن و حرف و ذکرشون از موسیقی اعتراضی زیر زمینی بود، از بیکاری، گرونی و انتقاد و اعتراض از وضعیت عمومی موجود بود، بالاتر از میدون شهرداری و در ابتدای دبیراعظم بودم، آدرس عینک سازی رو از یک جمع جوون در حال گفتگو درکنار پیاده رو گرفتم، با فاصله از دکه روزنامه فروشی، برگ های درخت چنار در بالای سرشون درمقابل وزش نسیم کف میزدن، و صدای برگها شباهت زیادی به صدای زمین لرزهای که در حال اتفاقه داشت، و شبیه گامهای میلیونها انسان در مسیر راهپیمایی بزرگ تاریخ، "کمی بالاتر سمت چپ آقا، زیاد دور نیست چار تا مغازه اونور تر، از جلو مغازه کفش فروشی عبور کردم، مغازه دوم بغلش عینک سازی بود ،جلو رفتم و خواستم وارد بشم، همون طور که پام رو بلند کرده بودم تا روی موزائیکهای نخودیِ کف مغازه بذارم سخت چندشم شد، و دچار ناراحتی و وضعیت بد عصبی شدم، ماهیچههای صورتم منقبض شد و در هم رفت. دستی قوی، محکم به طرف داخل هلم داد، به چشمام چشمبند بسته بود، جسم خیلی بزرگی شبیه کلاه کاسکت روی سرم و بر مغزم فرود اومد، و تا اومدم که دستام رو برای محافظت حلقهی سرم کنم ضربات پی در پی با همه گونه ابزار بر بدنم وارد میشد، روی پیشونی و روی سرم، روی کتفام، و مشت و لگد از همه سو حوالهام میشد، توی انبار بزرگ و سوله مانندی بودم که تموم اطراف اون پر بود از انواع و اقسام وسایل و ابزار اوراقی، سه چهار نفر مثل سگ یله که از زور درندگی و پاره کردن طعمههای خود هار شد بودن، به من حمله ور شدن و ضربه می زدن، شبیه توپ فوتبالی در وسط اونها بودم، با ضربه یکی به طرف دیگری پرتاب میشدم، تنها موزائیکهای نخودی کف ساختمان رو میدیدم، فضای وسیعی بود، روی سرم ریخته بودند و به قصد کشت و از پا در اُوُردنم کتکم می زدن، تا هشیار بودم مقاومتی رو که در زندگینامهی رهبران جنبش کمونیستی خونده بودم، فراموش نکردم، ضربههای بی وقفه روی دستام که روی سرم چفت کرده بودم، روی دندههام، تو ساق پاهام، توی فک و صورتم، تو یك لباس راه راه و بدون پوشش کافی بودم، زمستون بود و من تو آتیش، دستام و انگشتام هر کدوم از دهها ناحیه شکسته، کلهام مثِ این که هزار لیمو امانی تو اون کاشتهان، لب و لوچهام بر اثر ضربات چنان ورم کرده و سنگین شده بود که جمع نمی شدن و مثِ این که از من نیستن، گوشهام شکسته و پوستی بر اونها نمونده بود، و دماغم از تراز افتاده و در حال خون ریزی بود، خون سراپام رو گرفته بود، به فاصله هر یک ساعت و یک فصل بی وقفه کتک خوردن زیر شیر دستشویی برده میشدم و خون سر و صورتم رو پاک میکردم، خنکای آبی رو که در اون لحظهها توی صورت گُرگرفتهام میپاشیدم و آبی رو که از یقه ام سرازیر میشد و روی تن چون آهنِ داغ و گداختهام مینشست هرگز فراموش نمیکنم، وقتی که آب تو دهنم ریختم و با خون غلیظِ دهنم توی دستشویی بیرون ریختم، اصلا باورم نمیشد و تا اون وقت ندیده بودم پوست تن آدم، اون هم دهن، به اندازهی کف دست و بیشتر مثِ وصلههای بزرگ بادکنکی که ترکیده شده باشه از بغل و آستر داخلی دهن و لب و لوچهام کنده میشد و پهن توی دستشویی میافتاد و یا آویزون به دهنم بود.
در چند روز گذشته، پیش از این من و بازجوم دو زانو روبروی همدیگه نشسته و چشمبند روی چشمای من بود، مثِ دو راهب بودایی، از صبح بین ساعت هفت و هشت تا نزدیکیهای ظهر، یازده و نیم، و عصرها از بعد از ظهر تا غروب آفتاب همون طور کشیده توی صورتم مینواخت، و گاهی هم حرفی میزد: میخواهی شناساییم کنی؟-دستم رو ببین؟، دستاش رو پایین میگرفت و جلو میاُورد، و من از زیرِ چشمبند نگاهم روی دستش افتاد، استخوون بندی ضعیف و زنانهای داشت، ولی ماهیچهای بود و پوستش سبزه، ناخنهاش مثِ این که خون زیرشون نبود سفید، سفید و تهوع آور، و به فاصله و در میون آنتراکتی که خودش تعیین میکرد انگشت نشانه و شصتش روی موهای سبیلم بسته میشد و با یک فشار در هر بار چند تایی از تارها و موی سبیلم رو میکند، و ادامه میداد-میخوای پردهی گوشاِت رو پاره کنم؟ و من ساکت بودم، و او با كینه با ضربهای هولناک به گفتهاش عمل کرد، شنواییم رو اَزَم گرفت، و از اون روز تا حالا زنگی تو گوشم به صورت ممتد نواخته میشه، شب، روز، در خلوت و توی جمع، اعصابی برام نمونده.
باز هم خالد دادیار و دو سه تا از همکاراش، بازجوهای اطلاعات سپاه، تو یه انبار سوله مانند با موزائیکهای نخودی تا غروب و وقتی که هوا تاریک میشد بی وقفه کتکم می زدن، گوشام نمیشنید، سرم گیج میرفت، و در سرم و توی مغزم وحشت بیداد میکرد، و با هر ضربه به سمتی پرتاب می شدم.
تنم به تن عابرین میخورد، آقا حواست کجاست!-بابا چشماتو بازکن!- چِت شده همشهری! دستام رو دور سرم چفت کردم، روی لبه جدول آبرو کنار خیابان نشستم، بدنم داشت آروم میگرفت، عرقِ روی تنم در مقابل وزش نسیم بهاری دمِ عصر خشک میشد و خنکای دلپذیری در تنم حس میکردم، بوی شکوفهی بادوم، آمیخته با بوی عطر گل یاس همراه با نفسهام که عادی میشد، بوی شکوفههای بهار نارنجِ شهرهای شمال، و در جنوبِ روزهای ابریِ آخرِ اسفندماه و خاطرات سالهای اول دههی شصت، سالهای شور و مبارزه، سالهای پیکار و مقاومت در حفرههای ذهنم زنده شد، تهران ملتهب و در تب میسوخت، آوردگاه میون انقلاب و ضد انقلاب، میون سازش و خیانت، و نبرد و مقاومت، نخستین میتینگ اقلیت بعد از انشعاب اکثریت، به خیابون اومدن چهل هزار نیروی کار، علیه سرمایه و اضداد، حراست از سنت کمونیست ، و برافراشتن پرچم سوسیالیست، آخرین سرودههای شاعر مردم:
در شعله منجمد خون می تابد
شعله ای در دهان
شعله ای درچشم –
--ادامه................
در میان پلاکاردها
انقلاب
با پیشانی شکسته و خون چکان
می خواند
و با صدای درخشان جهان و
رود خانه ها
و رفیقان جهان *
و جهان کمونیست را
می سرایند و
می سرایند
با دسته گل هایی از خون
برفراز میتینگ تاریخ" (1)
مهرداد چمنی (2) دانشجوی هم دورهی دانشگاهیم، سرزنده و با صورت پُر، چشمای نافذ و سرشار از اراده و عمل و با خط سبیل باریکش تو پیاده رو اون طرف خیابون سرِ قرار منتظرم بود، از تعمیر عینکم گذشتم و پشت به مغازه عینک سازی عرض خیابان رو به تندی طی کردم و اون طرف خیابون وارد مغازهی نوشتافزاری شدم یک بسته ورق آ- چار و چندین کارت مقوا در همون قطع و بزرگتر همراه با ماژیک ، اسپری رنگ ،قلم مو و جلوتر پارچه وکلیه وسایل و ملزومات تبلیغی برای اول ماه مِی (11اردیبهشت) روز جهانی کارگر خریداری کردم و با سرعت راه خونه رو در پیش گرفتم، اول ماه می 11 اردیبهشت روز جهانی کارگر در راهه.
قصهی هادی که به اینجا رسید، نتوانستم جلو خودم را بگیرم این بار من با صدای رسا" اَکِ هِی "گفتم، بغضم ترکید، مانند بغض ابرهای پاره پارهی بهاری در مقابل پرتو خورشید، قطرات درشت باران و نیزههای فروزان خورشید، با اشکم و لبخندم هادی را سخت در بغل فشردم، هادی برای من نمونهای ازمسئولیت، آگاهی، تعهد و صداقت و فداکاری بود، میزان دلبستگیاش را به آرمانش و کارگران را می دانستم، و لحظاتی بعد هادی میخندید و من میخندیدم، هادی میخندید و من میخندیدم مثل روزی که هادی درخت خرمالو را دیده بود، کارگران که در این یکی دو ساعت پایان عصر کاری با کنجکاوی شاهد و ناظر من و هادی بودند ما را دوره کردند، و هادی ادامه داد "اول ماه مه روز جهانی کارگر در راهه"، و با انگشت اشاره دستش که مرتب به طرف خودش و من نشانه می رفت تند تند میگفت: من تاریخچهی اول ماه مِی رو میآرم، تو اعلامیهی مشترک جنبش کارگری رو میآری، من تراکت و پلاکاردهای اول ماه می رو میآرم و تو اعلامیه های توضیحی و سیاسی کارگران رو میآری!
این گفتار به دیالوگ آهنگین کارگران تبدیل شد، من تاریخچهی اول ماه می را میآورم، تو اعلامیه مشترک جنبش کارگری، اجتماع کارگران بالا گرفت، کارگر ریز نقشی خود را در میان کارگران بالا کشید، شبیه همان گل بنفشهای که در چمن کنار ایستگاه بود، و خود را میان سبزهها بالا میکشید تا آفتاب را ببیند، غریو صدایش در میان کارگران و در فضای کارگاه پیچید: برخیز ای داغ لعنت خورده! و به دنبالش ترجیع بند سرود انترناسیونال توسط کارگران سر داده شد-
روز قطعی جدال است آخرین رزم ما
انترناسیونال است نجات انسانها
*****
روزقطعی جدال است آخرین رزم ما
انترناسیونالست است نجات انسانها
اول اردیبهشت ماه هشتادونه- کامیاران – پورحسن خیرخدایی
1)جهانگیرقلعه میاندوآب از اعضا وکادرهای کارگری فدائیان اقلیت درمیتینگ اقلیت بعد از انشعاب اکثریت توسط پاسداران و اطلاعات رژیم ربوده و ترور شد، جسد جهانگیر که گلوله در چشمش و دهانش خورده بود در سرد خانه پیدا شد، و آخرین سرودههای شاعر انقلابی و هنرمند رزمنده سعید سلطانپور برای جهانگیر سروده شد "جهان کمونیست"
2)فدایی خلق مهرداد چمنی
رفیق مهرداد در سال 1337 در کرند غرب به دنیا آمد. پس از اتمام تحصیلات متوسطه در دانشگاه رازی کرمانشاه در رشته بیولوژی ادامه تحصیل داد. در سال 57 به سازمان پیوست و در سازماندهی مبارزات دانشجویی استان نقش موثری داشت. رفیق مهرداد فعالیت های تشکیلاتیاش را پس از انشعاب سال 1359 با گرایش اقلیت سازمان ادامه داد. وی نماینده دانشجویان پیشگام دانشگاه علوم کرمانشاه و پس از انقلاب فرهنگی رژیم و تعطیلی دانشگاهها مسئول بخشی از تشکیلات استان کرمانشاه شد و با آگاهی علمی و دقیقی که داشت به تشکیل کلاسهای آموزش تئوریک و آثار کلاسیک برای دانش آموزان، معلمین، دانشجویان و کارگران دست زد. در سال 60 درکنگره سازمان اقلیت شرکت نمود. مهرداد بارها مورد تعقیب مزدوران رژیم قرارگرفت. در سوم فروردین 61 با یورش پاسداران به فرماندهی مراد شمسی به منزل مسکونیاش دستگیر و در ستاد مرکزی پاسداران زیر شکنجه های وحشیانه قرارگرفت. رفیق مهرداد تمام اسرار را درسینه خود حفظ نمود و زیر شکنجه به شهادت رسید. پیکر مهرداد در روز ششم فروردین بر روی شانه های هزاران زحمتکش در کرند به خاک سپرده شد.
یادش گرامی باد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر