به یاد و خاطرهیِ جاودانههای خاوران
رفيق سيامك
همیشه میگفتم
روزی خورشید از خاوران سر میزند
غافل از آنکه هزاران خورشید
در خاوران
- آنجا که من آرزوهای خویش را کاشته بودم-
در خاکِ تیره
جای گرفت.
هرچه غروب را گشتم، جز تیرهگی نبود
فریاد زدم
لحظهها اگر اینسان گذر کنند
وای بر لبانام
که در حسرتِ خندهای، یا جوبارهیِ تبسمی
سالها به ماتم ننشیناند.
و اکنون بیکارهگان دورهگرد
اقلام
در اندیشهیِ فروشِ بساطِ خویشاند
اقلامی وازده
که زندهگی جوابشان کرده است
و اینها غافلاند از اینکه
درختان اگر سایه ندارند
گناه خورشید نیست،
و خاوران همیشه زنده است
چه با خورشید
چه بی خورشید.
جنوب غرب – سیامک
دهم آبان هشتاد و نُه